گل پسر عزيز ما، سانیارگل پسر عزيز ما، سانیار، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما، سانیار

تولد گروهی

سلام سانیار جونم پسر عزیزم، شهریور ماه نود وقتی شما اومدی توی دلم، عضو نی نی سایت شدم و با چند تا مامان دیگه که شرایط منو داشتن دوست شدیم و گروه مامانای خرداد 91 تشکیل دادیم، (آخه قرار بود شما خرداد به دنیا بیای اما عجله کردی اردیبهشتی شدی!) از اون موقع هر روز باهم صحبت می کنیم، دوران بارداری و یک سال اول مادر شدنمونو با هم گذروندیم و بعد تصمیم گرفتیم برای شما فرشته کوچولوهای یک ساله، امروز بعد از ظهر توی مجموعه پالیم یه جشن تولد گروهی بگیریم. لباستونم قرار گذاشته بودیم یه شکل باشه، پسرا تاپ زرد و شلوارک جین و دخترا تاپ قرمز و شلوارک جین... من و تو به همراه بابا شاهین رفتیم و خیلییییی خوش گذشت، جای همه دوستای ساکن شهرستان خالی بود....
7 تير 1392

ماه سيزدهم

سانيار عزيزم سلام پسر گلم، مامانت بعد از قرني فرصت پيدا كرده بياد وبلاگتو آپديت كنه! آخه هزار ماشالا اين روزها اينقدر شيطون شدي كه من و بابا يه وقتهايي واقعا كم مياريم ... يك لحظه يه جا بند نميشي و اصلا آروم و قرار نداري الهي كه قربونت برم دلت مي خواد به همه چيز دست بزني، دكوراسيون خونمونو به خاطر تو تغيير داديم و ميزا و تلويزيون و وسايل شكستني و پرخطرو جا به جا كرديم و ايمن سازي كرديم! اما باز اگه يه لحظه حواسمون بهت نباشه صداي گريه ات بلند ميشه!... تو خونه كه زياد طاقتت نمي گيره بموني همش دلت ددر مي خواد ما هم تا اونجا كه توان داريم مي بريمت بيرون، يكي دو دقيقه بيشتر نمي توني يه جا بشيني حتي براي غذا خوردن تا يه قاشق غذا م...
17 خرداد 1392

جشن تولد

خوش اومدی به دنیا ... غنچه ی ناز و زیبا خنده نشست رو لبها ... وقتی شدی شکوفا جشن تولد تو جشن تموم گلها ... غنچه ناز کوچک تولدت مبارک یه کیک و شمع خوشگل ... بادکنکای رنگی وای که چه کیفی داره جشن به این قشنگی سانیار عزیزم سلام گل پسر نازنینم، جمعه بیست و هفتم اردیبهشت برای شما یه جشن تولد با تم انگری بردز گرفتیم، اون روز از صبح مامی و بابایی تو رو بردن خونشون تا ما بتونیم برای شب آماده شیم، شب که برگشتی خونه و تزئیناتو دیدی کلی ذوق کردی و با وجود خستگی تا آخر شب که مهمونا برن بیدار موندی و بازی کردی، الهی مامان فدات شه. کادوهات هم نقدی بود که به حسابت واریز شد، اما کادوی مامی و بابایی یه ماشین شا...
29 ارديبهشت 1392

تولدت مبارک

تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک   گل پسر نازنینم سلام، تولدت مبارک عزیزکم ...  سانیار جون ، پارسال این موقع مامان توو بیمارستان بستری شده بود تا تو به دنیا بیای... امروز روز تولد توست. روزی که خدا تو رو به ما داد، روزی که اسم من مادر شد! من هم مادر شدم... با وجود تو، با به دنیا اومدن تو... اصلا باورم نمی شه سانیار من! این یک سال مثل برق و باد گذشت... تو چقدر بزرگ شدی... انگار همین دیروز بود وبلاگتو توی بخش پیش از بارداری ثبت کردم... بعد، بارداری و به سرعت نوزادی و شیرخواری تا امروز که شدی نوپا... سانیارم تو قشنگترین اتفاق زندگی منی ... با همه سختی هاش این یک سال هم گذشت. راس...
24 ارديبهشت 1392

اولین اصلاح سر

سلام پسر عزیزم سانیار جونم، پنجشنبه دوازدهم اردیبهشت ماه من و بابا، شما گل پسرو برای اولین بار بردیم آرایشگاه و موهاتو زدی. آرایشگاه مخصوص کودکان بود و اشتراکم گرفتیم که دیگه انشالا مرتب بری برای اصلاح. یه عکس قبل و بعد از اصلاتو با یه دسته از موهاتم یادگاری دادن بهمون. شما هم خیلی آقا بودی و اصلن گریه نکردی، الهی مامان دورت بگرده. حالا بیشتر مشخصه پسری آخه با اینکه همیشه لباسای پسرونه تنت می کنم هر جا میرفتیم همه فکر می کردن دختری! ... راستی سانیار همون روز صبحش هم با مامان رفتی اداره و کارمند کوچولو شدی! اونجا هم خیلی پسر خوبی بودی عزیزم. خوشحالم اینقدر زود با همه ارتباط برقرار می کنی و راحت بغل همه میری... ببخشید باز وقت ندار...
17 ارديبهشت 1392

روز مادر

سلام پسرم، عزيزم، جيگرم، نفسم امروز روز مادره و من به خاطر وجود تو مادر هستم چه حس قشنگيه، خدا جون شكرت ... صبح كه چشممو باز كردم و بابا شاهين بهم تبريك گفت و چند ديقه بعدش شما بيدار شدي و بهم لبخند زدي حس كردم من چقدر خوشبختم...    سانيار جونم، من دو تا از بهترين و مهمترين اتفاقاي زندگيم روز ولادت حضرت فاطمه بوده: سال 85 عقدم با شاهين و سال 91 شب تولد تو. آرزو مي كنم خدا هميشه شما دو تا عزيزترينامو حفظ كنه و به همه مادرا مخصوصن مامي خوب خودم سلامتي و طول عمر با عزت بده.   *مــــــــــادرم* را... هـــــــــرگز .... ندیدم که پــــــــــــرواز کند...!! زیرا به پایــــش ...  مَـــــــــ...
11 ارديبهشت 1392

ماه دوازدهم زندگيت

سلام به گل پسر عزيزم سانيار جونم، اين روزا ماه دوازدهم زندگيتو مي گذروني و به نظر من هر روز شيرينتر ميشي. عزيزكم، مامان اين روزا خيلي سرش شلوغ تر شده آخه به سر كارش برگشته، البته مرخصيم هنوز تموم نشده بود ولي وقتي ديدم شما با پرستارت اوكي هستيد و منم هر روز بيشتر بهت وابسته ميشم و دوري ازت سختتر ميشه، تصميم گرفتم از اول ارديبهشت برگردم سر كارم، حالا چون ساعت شير دارم، روزي يك ساعت و نيم كمتر وايميستم اما با زمان رفت و برگشتم بازم روزي هشت ساعت ازت دورم، بماند چقدررر برام سخته و هر روز صبح تصميم مي گيرم استعفا بدم بمونم پيشت! مخصوصن كه تقريبن همه حقوقمو بايد بدم به پرستارت، ولي به خاطر آينده و خودته كه باز منصرف ...
9 ارديبهشت 1392

یازده ماهگیت مبارک

سلام به پسر عزیز و نازم ... سانیار جونم، بیست و چهارم فروردین ماه یازده ماهه شدی، مبارک باشه نفسم. اصلا باورم نمی شه عزیزکم! پارسال این روزا چه حالی داشتم! با شکم قلمبه روزا رو میشمردم و حالا دنبال تم تولد یک سالگیتم ... چقدر زود گذشت... تو چقدر بزرگ شدی... اون وروجک کوچیکی که روزای اول حتی نمی تونست گردنش رو حرکت بده، وقتی شیر رو برمی گردوند شیر روی صورت و گردنش می رفت و اگر به پهلو نمی خوابوندمش ممکن بود شیر بپره تو گلوش و خدای نکرده بره تو راه تنفسش ، اون فسقلی کوچیک و ظریفی که وقتی دهنش رو مثل ماهی باز و بسته می کرد ما ذوق زده می شدیم، اون پسرکی که وقتی می خواست گریه کنه اول صورتش رو جمع می کرد و م...
29 فروردين 1392