گل پسر عزيز ما، سانیارگل پسر عزيز ما، سانیار، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما، سانیار

هشت ماهگیت مبارک

سلام پسر نازم که الان مثل یه فرشته ی کوچولو لالا کردی... هشت ماهگیت مبارک باشه نفسم امروز داشتم عکسهای بارداری ام که رفته بودم آتلیه را می دیدم و با خودم فکر می کردم که اون موقع شما هشت ماهه بودی و توی شکم من وحالا هشت ماه از به دنیا اومدنت می گذره...وااااااای که چقدر زمان داره زود می گذره. مخصوصا این روزای مرخصی من! باورم نمیشه دو ماهش گذشت و موند فقط چهار ماه... عزیزکم، شما روز به روز شیرینتر میشی و هر روز با یه کار جدید غافلگیر و ذوق زدمون می کنی... کاری که این روزا با انجام دادنش منو تا آسمونها میبری بوسیدنمه!دستاتو دور گردنم حلقه می کنی و لبتو به صورتم می چسبونی و من چقدررر ذوق می کنم! وقتی هم می خوای بغلت کنیم...
24 دی 1391

هفت ماهگی و یلدا و ...

سلام بر فندق کوچولوی نازنین ما عزیز دلم بیست و چهارم آذر ماه هفت ماهت تموم شد مبارک باشه نفسم... چه مامانی شدما! چند روز دیگه هشت ماهه میشی حالا دارم مینویسم! باور می کنی فول تایممو گرفتی فرصت نمیشد؟ حالا فهرست وار خاطرات چند روز گذشتتو می نویسم: جمعه 24آذر: عصر پرواز داشتیم به تهران. باز خوابت میومد و نمی تونستی بخوابی، تا شب که خونه برسیم و توی جات بخوابی نق زدی... شنبه 25آذر: صبح با بابا شاهین بردیمت پلیس بعلاوه ده ازت اثر انگشت گرفتن بابت تقاضای گذرنامه. بماند تمام انگشتات جوهری شد و به زور استامپو ازت گرفتم! یکشنبه 26آذر: آنی اومد خونمون نگهت داشت تا تونستم چمدونامونو باز کنم یک لحظه آروم نمیمو...
20 دی 1391

30 هفته

سلام بر پسر قشنگ و نازم سانيار جونم، الان كه اينا رو مينويسم سي هفته از اون صبح دل انگيز، صبح قشنگترين روز ارديبهشت گذشته، يادمه پارسال وقتي سي هفته از بارداريمو گذروندم برات نوشتم خيلي خوشحالم چون تو يكي از هفته هاي بارداريم كه اولش سي هست به دنيا مياي و الان باز مي نويسم خيلي خوشحالم چون اون روزا رو با سلامتي گذروندم و الان سي هفته است تو و همه دنيا رو دارم و هر روز شاهد بزرگ تر شدنت و افزايش مهارتها و توانايياتم . و باز آرزو مي كنم سالهاي زيادي با سلامتي و شادي سپري كني نفس مامان.  گل نازنينم، شما ديگه خيلي چيزا ياد گرفتي، مي توني بدون كمك بشيني البته گاهي هم سقوط مي كني! حسابي تقليد صدا مي كني مخصوصاً صداي سرفه . كلن وقتي ...
18 آذر 1391

عضویت در بانک خون

سانیار جونم سلام گل پسرم، می دونی من و بابا شاهین قبل از تولدت برای فریز شدن خون بند نافت اقدام کرده بودیم، من ماه نهم بارداری یه سری آزمایش دادم و لحظه تولدت کارشناس رویان اومد خون بند نافتو گرفت و حالا بعد از شش ماهگیت آزمایشا رو تکرار کردم که شکر خدا مشکلی نبود. چند روز پیش بابا شاهین مدارکتو برد رویان و کارت عضویتت صادر شد. این یه جور پس انداز سلامتیه اما  انشالا هرگز یهش احتیاج پیدا نمی کنی نفس مامان.   مامی و مامان جون باورشون نمیشد عکس روی کارت عکس تو نیست! آخه این نی نی شبیه توئه. ...
10 آذر 1391

سومين سفر هوايي

سانيار عزيزم سلام پسر گلم، من و بابا تصميم داشتيم امسال تاسوعا و عاشورا به همراه شما اردبيل باشيم و براي پنجشنبه دوم آذر، هفتم محرم، بليط گرفته بوديم، البته چون فكر مي كرديم به خاطر دو برابر شدن قيمت بليط مشتري كم باشه دير اقدام كرديم اما ايران اير جا نداد و مجبور شديم از آتا بگيريم كه چه اشتباهي كرديم، چقدرررر شركت بي مسئوليتيه. ساعت سه پرواز داشتيم تا هفت فرودگاه علافمون كردن و شما بسكه گريه كردي و نق زدي من و بابا واقعا له شديم از خستگي آخر گفتن كنسل. هرچي مردم اعتراض و داد و بيداد كردن بي فايده بود و محبور شديم برگرديم خونه. مي تونم بگم سخت ترين روز عمرتو گذرونديم، خيلي اذيت شدي عزيز دلم. الهي مامان فدات شه. همونجا ...
6 آذر 1391

نیم سالگیت مبارک

گل پسر نازنینم سلام عسل پسرم بیست و چهارم آبانماه شش ماهت تموم شد و نیم ساله شدی! مبارک باشه عزیزم. سانیار جون، امروز اول آذره و من باز با تأخیر می نویسم... بیست و چهارم آبان مرخصی گرفتم و صبح با بابا شاهین بردیمت مرکز بهداشت واکسن شش ماهگی شما رو زدن. شما خیلی آقا بود و فقط یه کم گریه کردی و تا بغلت کردم آروم شدی. وزنت 8100 و قدت 71 اندازه گیری شد و یه کم خیالم بابت وزنت راحت شد. تا شب همش بیحال بودی و شبش هم تب کردی تا سه روز بیقرار بودی و باز کم می خوردی و کم می خوابیدی و هر دومون اذیت شدیم، اما شکر خدا الان بهتری، جمعه هم با آننه اینا و عمو آرمین اینا یه جشن کوچولو به مناسبت نیم سالگیت گرفتیم و بابا روی کیکت شمع 0.5 روشن کرد، ای...
1 آذر 1391

تغذیه تکمیلی

سلام به پسر قشنگ و نازم گل من، این روزا طبق معمول شش ماه گذشته! خیلییی وقت کم میارم، کی بهتر میشم خدا میدونه! کلی کار انجام نداده گوشه ذهنمه و هر روز فقط مرورشون می کنم و برنامه ریزی می کنم برای فردایی که معلوم نیست کی میاد! شاید از ماه آینده که سر کار نرم وضع بهتر شه... بگذریم فقط خواستم بدونی چرا دیر به دیر وبلاگتو آپ می کنم. عزیز دلم یکی دو هفته شدید نگرانمون کرده بودی، کم می خوابیدی، شیر کم می خوردی، بیحال میموندی و دائم در حال نق زدن بودی، روزا که سر کار می رفتم برات شیر می دوشیدم میومدم میدیدم لب بهش نزدی، دکتر که بردیمت و دیدیم وزن کم کردی دیگه داشتیم سکته می کردیم از ناراحتی، شده بودی هم وزن چهار ماهگیت، پیش یه دکت...
20 آبان 1391

تمدید مرخصی

سلام پسرکم عزیز دلم، شش ماه مرخصی زایمان من از اول اردیبهشت شروع شده بود و اول آبان ماه باید برمیگشتم سر کار، درخواست تمدید مرخصیم به صورت بدون حقوق به مدت هشت ماه داده بودم که خوشبختانه موافقت شده اما قانون کار میگه باید حق بیمه یک ماه بعد از اتمام مدت مرخصی زایمان به تأمین اجتماعی پرداخت شه تا مطمئن بشن برگشتم سرکار بعد اون شش ماهو سابقه کارم حساب کنن و حقوقشو بدن، پس باید این ماه میرفتم سرکار، بازم آقای مدیرعامل لطف کرد و گفت روزی چند ساعت برم سر بزنم، قرار شد ده صبح برم تا دو بعد از ظهر ... راستش خوشحال بودم بعد از چند ماه خونه نشینی و بچه داری چند ساعت در روز مثل سابقم زندگی می کنم اما از طرفی ناراحت و نگرا...
6 آبان 1391

پنج ماهگیت مبارک

سلام پسرم، سلام نفسم سانيار جونم پنج ماهه شدي مباركه عزيزم، عسل پسرم ببخشید با تأخیر برات مینویسم، الان یک هفته ای از ورودت به شش ماهگی گذشته اما خدا میدونه چقدرررر وقتمو پر کردی، این روزا هم خوابت کمتر شده هم وابستگیت به من بیشتر، نمیزاری از کنارت تکون بخورم همینه فرصت نوشتن ندارم حالا ایشالا بهتر میشیم! ... عزیزکم، بیست و چهارم مهر پنج ماهه شدی و مامی یه کیک خوشمزه درست کرد و یه جشن خودمونی گرفتیم، بیست و هشتم من و شما برگشتیم تهران، اینبار برعکس رفت خیلی نی نی آرومی بودی، قبل از پرواز که به مامورای حراست فرودگاه و راننده اتوبوس و مهماندارا و کلا هرکی که باهات حرف میزد خندیدی، کلی هم برای مسافرا آواز...
3 آبان 1391