گل پسر عزيز ما، سانیارگل پسر عزيز ما، سانیار، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما، سانیار

پسرم تب داره

سلام فرشته کوچولوی نازنینم عزیزکم ، یه ویروس لعنتی سه روزه گرفتارت کرده، الهی درد و بلات بخوره توو سر مامان که هرگز تو رو توو این حال نبینه...  گل پسرم، پنجشنبه صبح باهم رفتیم پیش مامان جون و مامی، شما همش نق می زدی و هیچی نمی خوردی و نمی خوابیدی، شب که برگشتیم خونه حالت بدتر شد و تب کردی، همینطور بدنت داغتر میشد و خودت بیقرارتر، من و بابا شاهین بیدار بالای سرت بودیم اما نمیتونستیم آرومت کنیم بسکه جیغ میکشیدی و گریه می کردی..تا ساعت چهار صبح که بردیمت اورژانس بیمارستان لاله. متخصص کودکان معاینت کرد و گفت سرما خوردگیه و بهت دارو داد، جمعه رو سخت گذروندیم، ظهرش آنی اومد پیشمون تا عصر و غروب هم مامی اومد باز ف...
21 بهمن 1391

ماه نهم زندگیت

سلام پسرم، سلام نفسم، سلام جيگرم عزیز شیطون بلای ما،  هوای آلوده تهران باز همه رو مریض کرده و من و شما و بابا هم بي نصيب نمونديم! فدات بشم كه درگير سرما خوردگي بودي و وزن كم كردي، شبا صد بار از خواب مي پريدي و بلند بلند گريه مي كردي، روزا هم نا آروم بودي... الهی درد و بلات بخوره توی سرمامان که هرگز دیگه مریض شدنت رو نبینم... من و بابا شاهين تصميم گرفتيم چند روزي از تهران دور شيم تا حالمون بهتر شه. سه شنبه سوم بهمن سه تايي با ماشين رفتيم اردبيل. شكر خدا توي راه خوب بودي و بيشترشو خوابيدي. بابا شاهين جمعه اش برگشت تهران و من و شما و مامي و دايي سهراب ديروز يعني هفدهم با هواپيما برگشتيم. هواپیما رو گذاشته بو...
18 بهمن 1391

اولین تجربه آتلیه

سلام بر فندق کوچولوی ناز ما بالاخره این مامان تنبل شما تونست بعد از هفت ماه امروز و فردا کردن برات وقت آتليه بگیره اما از شانس، سرما خوردی و اون روز بد حال و خواب آلود بودی. من و بابا شاهین و آقای عکاس و دستیارش هر چی متد برای خندوندنت بلد بودیم به کار بستیم اما دریغ از یه لبخند! باز خیلی ماهر بود که تونست همین چند لحظه رو شکار کنه! ...               ...
8 بهمن 1391

هشت ماهگیت مبارک

سلام پسر نازم که الان مثل یه فرشته ی کوچولو لالا کردی... هشت ماهگیت مبارک باشه نفسم امروز داشتم عکسهای بارداری ام که رفته بودم آتلیه را می دیدم و با خودم فکر می کردم که اون موقع شما هشت ماهه بودی و توی شکم من وحالا هشت ماه از به دنیا اومدنت می گذره...وااااااای که چقدر زمان داره زود می گذره. مخصوصا این روزای مرخصی من! باورم نمیشه دو ماهش گذشت و موند فقط چهار ماه... عزیزکم، شما روز به روز شیرینتر میشی و هر روز با یه کار جدید غافلگیر و ذوق زدمون می کنی... کاری که این روزا با انجام دادنش منو تا آسمونها میبری بوسیدنمه!دستاتو دور گردنم حلقه می کنی و لبتو به صورتم می چسبونی و من چقدررر ذوق می کنم! وقتی هم می خوای بغلت کنیم...
24 دی 1391
1