سیزده ماهگی
سلام گل پسر عزیزم
سانیار جونم، بیست و چهارم خرداد ماه که روز تولد منه سیزده ماهه شدی عزیزم. مبارک باشه نفسم. همون روز دوتایی برگشتیم تهران پیش بابا شاهین. اینبار بابایی برات صندلی جدا گرفته بود توی هواپیما راحتتر باشیم، ولی مگه میشه شما یه لحظه یه جا بشینی؟! خداییش گاهی حس می کنم دیگه از پست برنمیام!... آخه عروسکم، هر روز که بزرگتر میشی وروجک بازیات بیشتر میشه. همه اونایی که فکر می کردن ما زیادی سخت می گیریم و همه بچه ها شلوغ می کنن و... دیگه اعتراف می کنن سانیار نگهداریش سخته! ولی از حق نگذریم با اینکه ساعتایی که بیداری له ایم از دستت اما خوب هم می خوابی و این نعمت بزرگیه! البته که خوابت کمتر از قبل شده اما گوش شیطون کر دیگه شبا برای شیر بیدار نمیشی و همین عالیه. البته وقتی خوابی باید سکوت مطلق باشه وگرنه با جیغ و ویغ بیدار میشی کچلمون می کنی! و ما با تموم وجود صداها رو حذف می کنیم که فقط تو بخوابی نفس بکشیم! راستی از این ماه دیگه تنها توی اتاقت می خوابی. البته از همون شب اول تولدت روی تخت و پارکت توی اتاق خواب ما می خوابیدی حالا دیگه منتقل شدی به تخت چوبیت توی اتاق خودت ... خوب، یه کم ازت تعریف کنم!: بزرگترین نکته مثبتی که داری مهربون و اجتماعی بودنته، خیلی راحت بغل همه میری و کلاً خوشرویی. عاااشق جمعی و تمام روز هم که ددر باشی باز تا میرسی خونه میری پشت در می گی بریم! راستی از دایره واژگانت بگم که گسترده تر شده! برای خودت یه فرهنگ لغت داری که معنی اکثرشو فقط من متوجه می شم! مثلاً میای پاهامو میگیری نگام می کنی می گی"عئل" یعنی بغل! میای بغلم به سمت جایی که می خوای بری اشاره می کنی می گی"ئرییم" یعنی بریم! همینطور "بده"، "بیا"، (البته نه واضح!) "من"، "نه"، "بابا"، "ماما" و کلی کلمات نامفهوم مثل دد ، ن ن ، ب ب ، آپو، جودو، گید، گییژژ، ... تمام عکسا و پوسترا "ب ب" هستن و به دالی هم می گی "داا" هر چیز جدیدی که میبینی با تعجب می گی "ااا "... تقریبا همه حرفامون رو میفهمی و سعی می کنی تکرار کنی. کلاً خیلییی علاقه داری ادای ما رو دربیاری، توی خونه هر جا میرم میای، می خوام تلفن بزنم گوشی رو میگیری موبایلمو برمیدارم ازم می گیری می خوام چایی بزارم چای سازو می خوای موهامو شونه کنم برسو میگیری میبری سمت سرت... بابا شاهین هم همینطور، همش می خوای اداشو دربیاری. وابستگیت به من هم هر روز بیشتر میشه. دائم میچسبی بهم و از پاهام آویزون میشی بغلت کنم دستشویی هم بخوام برم میای پشت در و گریه میکنی... راستی سانیار، چند روز پیش دو تا موضوع باعث شد مردم بیان توو خیابونا شادی کنن و اتفاقی ما هر دو بارشو بیرون بودیم یکی انتخابات ریاست جمهوری که آقای روحانی انتخاب شد و یکی صعود تیم ملی فوتبال به جام جهانی. شکر خدا با ماشین نبودیم وگرنه تا صبح توو ترافیک می موندیم شما نی نای و دست زدنو متوجه میشدی و گاهی همراهی می کردی اما صدای یکسره بوق ماشینا رو نه!...دیگه اینکه این ماه برای اولین بار از سرسره بازی خوشت اومد و زود زود میبریمت پارک کلی ذوق می کنی... کلاً راستشو بخوای به نظر من به قدری شیرین و دوست داشتنی هستی که با خستگی زیاد از بودنت و داشتنت خیلیییی لذت میبرم.
دیگه از کارای این روزات بگم، یک ثانیه یک لحظه دست از فعاليت، آزمايش و تكاپو و سرك كشيدن از يه اتاق به اتاق ديگه و بدست آوردن تجربيات جديدتر بر نمیداری. صبح که چشم باز می کنی خوابت نپریده میدووی سراغ اسباب بازیات. این روزا کار مورد علاقه ات برداشتن یه ظرف در دار و پر کردنش از وسیله های مختلفه، مثلاً یه قابلمه بر میداری توشو پر اسباب بازی می کنی درشو می بندی دوباره بازش می کنی خالیش می کنی و صد بار این کارو تکرار می کنی و من هم که تمام مدت باید پیشت بشینم و تشویقت کنم! هرچی دستت میرسه می بری میندازی زیر مبل یا توی ماشین شارژیت و سبد سه چرخه ات. و برات جالبه حلقه های هوشتو از دسته سه چرخه آویزون کنی یا ظرف شکلاتو پر و خالی کنی و گاهی هم دستات و خونه رو شکلاتی کنی! چرخ در حال حرکت هم هنوز خیلی جالبه برات، اردبیل باز هر کی دیدتت یه کادو بهت داد و لباسا به کنار با اسباب بازیا طبق معمول چند دیقه بیشتر بازی نکردی اما برای یکیش که یه ماشین کنترلی شارژی به اسم ماشین دیوانه هست خیلی ذوق کردی و شده جزو محبوبین!... لباسشوییو عاشقشی. اجاق گازمون که فندکشو شکوندی و تمام دستگیره هاشو کندی بسکه باهاشون ور رفتی حالا نوبت یخچاله که شدید علاقه داری بری توش! شکر خدا زورت نمیرسه درشو باز کنی. روزی هزار بار دالی بازی می کنی! جدیداً خیلی به خودت زحمت نمیدی بری پشت چیزی سرتو قائم کنی یه چیزی می گیری جلوی چشمات و فکر می کنی دیگه نمی بینیمت! دیگه اینکه دوست داری روي صندلي بايستی يا از مبل و ماشینت و... بالا بری، معنی خداحافظ رو متوجه میشی و فوری بای بای می کنی! تمام نوشیدنی ها رو با لیوان می خوری و عاشق چایی هستی! یه کار بانمک دیگه ای که این روزا انجام میدی اینه که دمر میشی سرتو میزاری زمین و دنیا رو وارونه نگاه میکنی! وقتی بلوزت رو میخوام بپوشونم سرتو خم می کنی و دستاتو میگیری و وقتی میخوام دربیارم دستاتو میبری بالا، برای شلوارت هم همینطور پاهات رو بلند میکنی و جورابت رو هم خودت در میاری. ولی کلاً لباس پوشیدن دوست نداری و تا لباستو درمیارم عوض کنم می دویی می ری که نپوشی! پوشکتو بستن هم شده مصیبت! وای مگه می زاری؟!... عاشق بچه هایی و موزیک و نی نای خیلی دوست داری. خیلی حموم دوست داری و تا میبینی درش بازه میدویی سمتش اما از اینکه آب بریزه روی سرت هیچ خوشت نمیاد! هنوز تنهایی راه نمیری مگه اینکه حواست نباشه! و تا متوجه میشی دستتو نگرفیم میشینی. کلاً خیلی محتاطی. اما با سرعت نور چهار دست و پا میری گاهی هم خسته میشی همونجوری چند لحظه سرتو میزاری رو زمین دراز می کشی باز بلند میشی میری! می گیم ناز کن بوس کن و ناز و بوس می کنی و به هر کی زیاد بخوای ابراز احساسات کنی با کف دست می کوبی تو سر و صورتش و بلند می خندی! اینکه موهای منو بکشی جیغمو دربیاری هم خیلی دوست داری و خودتم جیغ میزنی می خندی! جاروبرقی هم که خیلی دوست داری و جارو شارژیمون هم که شده جزو اسباب بازیات! دائم باهاش خونه رو مثلاً جارو میزنی! وقتی می خوای بری سرغ چیزایی که قبلا گفتیم دست نزن اول با شیطنت نگامون می کنی و وقتی نه میشنوی خودتم سرتو تکون میدی اما باز کار خودتو می کنی!... گاهی نمی فهمم این کارهایی رو که انجام می دی کی و از کجا یاد گرفتی. گاهی هم فکر می کنم سرعت بزرگ شدنت اونقدر زیاده که من بهت نمی رسم و این خیلی بده...
و اما داستان غذا خوردن! سانیارم، من و بابا واقعاً ناراحتیم که دو ماهه فقط وزن کم می کنی. تمام آزمایشاتم سالم نشون دادن، نمیدونم مشکل چیه ولی چند وقته که به شدت بد غذا شدی. موقع غذا خوردن اصلاً نمیشینی و من باید دنبالت راه بیفتم سرتو به تلویزیونی اسباب بازیی چیزی گرم کنم شاید بتونم یه لقمه بزارم دهنت و امیدوار باشم قورتش بدی. تا میام بهت غذا بدم قاشقو ازم می گیری میاریش به سمت دهن من که من بخورمش! دکترت گفته بزاریم خودت بخوری و تو تمام زندگیمون و سر تا پاتو میکنی غذایی اما دریغ از یه قاشق که به سمت دهنت ببری و کلا یه دونه برنج هم بخوری خیلیییییییییییه!
باید مادر باشی تا بفهمی وقتی جگر گوشه ات با اشتها غذا می خوره چه کیفی داره. این روزا آرزوم اینه دو تا قاشق غذا بخوری... وقتی مادر نیستی خیلی چیزها رو نمی دونی. وقتی مادر نیستی گاهی وقتها نگرانیهای مادرانه ممکنه به نظرت بی معنی بیاد. وقتی مادر نیستی نمی دونی ممکنه یه روزی آرزوت یه پیاده روی یک ساعته بدون عجله و دغدغه باشه. ممکنه آرزوت یه دوش گرفتن با آرامش و بی عجله باشه. ممکنه آرزوت یه شب خوابیدن بدون شنیدن صدای گریه باشه. ممکنه آرزوت چند ساعت لم دادن یه گوشه باشه... باید مادر باشی تا بتونی از تمام دنیا به خاطر یه وروجک بگذری!
دوستت دارم نفسم، جیگرم، عشقم، امیدم...
عکساتو میزارم ادامه مطلب. این ماه یه عکس آتلیه که کادو تولدت از طرف آرایشگاهت بود هم گرفتیم اما خودمون خیلی کم پیش میاد بتونیم ازت عکس بگیریم چون تا دوربینو می بینی می خوای بگیریش و ژستت عوض میشه! اکثر عکساتو یواشکی با موبایلم گرفتم.
♥ ♥ ♥ حسی که تو چشاته دنیای منه......چشمایی که انگار با من حرف میزنه .......... کسی که زندگیشو پاک ریخته به پات......آره منم اونی که می میره برات ♥ ♥ ♥
قائم شدی مثلاً! :
دالی!