یه اتفاق بد
سلام بر فرشته کوچولوی معصوم ما که الان با یه دست باندپیچی شده که کلی بخیه خورده به زور مسکن خوابیدی
سانیار عزیزم، من و شما عصر یکشنبه اومدیم تهران و از همون فرودگاه خیلی پسر خوبی بودی و کمتر مامانو اذیت می کردی. این چند روزه که خونه تنها بودیم شما حدود دو ساعت صبحا و یکی دو ساعت بعداز ظهرا می خوابیدی من به کارام میرسیدم. اما دیروز بعد از ظهر اصلا نخوابیدی و عصر که خوابت گرفته بود خواستم بهت غذا بدم گشنه نخوابی، از غذای ظهرت و سوپت نخوری تصمیم گرفتم کوکو درست کنم شاید بخوریش. طبق معمول که همش چسبیدی به من، باهم مشغول آشپزی شدیم، قبلش هم باهم کیک درست کرده بودیم. یه لحظه گذاشتمت زمین و در عرض صدم ثانیه صدای شکستن ظرف شیشه ای که برای هم زدن مواد کوکو گذاشته بودمو گریه تو رو شنیدم. واقعا تا سرمو بچرخونم سمتت این اتفاق افتاد و دویدم بغلت کردم دیدم یه تیکه از پوست و گوشتت آویزونه و مچ تا آرنجت تیکه تیکه بریده. یعنی الان که برات مینویسم تنم یخ کرده یاد اون صحنه افتادم که چجور خون فواره میزد... با گریه زنگ زدم بابا شاهین و دویدم خونه همسایه. دختر همسایه اومد سرتو گرم کرد من سریع لباس پوشیدم و لباس خونی تو رو عوض کردم و با آقای همسایه دویدیم درمانگاه سر کوچه...
اونجا تا دیدنت گفتن این کار ما نیست برسونیدش بیمارستان. و بردیمت بیمارستان لاله، جایی که به دنیا اومدی. ترافیک لعنتی تهران و شما هم بسکه ازت خون رفته بود بیحال شده بودی و من فقط اشک میریختم تا بالاخره رسیدیم و دویدم اورژانس. حرف نمیتونستم بزنم با گریه دستتو نشونشون دادم و یه دکتر و چندتا پرستار اومدن دستتو پانسمان کردن گفتن منتظر جراح اطفال بمونید. بابا شاهین رنگ پریده و نگران هم با آننی و باباجون رسیدن. اون چند ساعتی که بیمارستان بودیم همش منو بغل می کردی و گاهی میبوسیدی انگار میخواستی آرومم کنی پسر قوی و مهربونم. خلاصه آقای دکتر اومد و بردنت اتاق عمل ...
هرچی اصرار کردم بزارید منم بیام این بچه تنها میترسه، گفتن ورود به اتاق عمل ممنوعه. نشستیم پشت در و برات دعا کردیم. من به یکی از دوستای نی نی سایتیم اس زدم گفتم بقیه بچه ها رو خبر کن براش دعا کنن و واقعا دوستای مهربونم خیلی محبت کردن و دعات کردن. باباجونم رفت نمازخونه بیمارستان دعا کرد برات... وقتی آوردنت بیرون خیلی وحشتزده بودی و گریه کرده بودی بغلت کردم چسبیدی به من و سرتو گذاشتی روی شونم خوابیدی. از پرستار پرسیدم چند تا بخیه خورد؟ گفت خیلی زیاد بود نشمردم ولی دکتر بخیه های ریز زد و جذبی. انشالا جاش خیلی نمیمونه. بهت آمپول کزازم زده بودن. دکتر گفت خدا خیلی رحم کرده تاندونش آسیب ندیده و آنتی بیوتیک و مسکن برات نوشت اومدیم خونه...
حالا دستت از مچ تا آرنج باندپیچیه و هر شش ساعت با گریه آنتی بیوتیک و مسکن می خوری و بی اشتها و بیحالی. الهی درد و بلات بخوره تو سر مامانت.