دو سال ...
سانیارم، سلام
گل پسر عزیزم، دو سال گذشت از شهریور 90، از روزی که برات این وبلاگو ساختم، روزی که اولین مطلبو گذاشتم وقتی شما اومده بودی توی دلم اما هنوز خبر نداشتم،... چه روزای قشنگی با تو گذروندم... دو سال گذشت... به سرعت... و همه لحظه هام رو پر کرده وجود کوچیکت... و این بهترین خاطره هاست... اینجا خاطراتتو برات نوشتم اما آنچه باید از تمام این زیبایی ها ثبت بشه، در جسم و جان و روحمان ثبت است...
پسر نازنینم، سانیارم، اگر برات خاطراتمونو می نویسم به خاطر خودمه، که از خوندنشون و یادآوریشون لذت میبرم، میخوام بدونی اگه روزی ناتوان بشم... اگه روزی پیر شم... هیییییچ توقعی از تو ندارم... هرگز بهت نمیگم تو رو در آغوشم آرام کردم...9 ماه تو رو در وجودم حمل کردم... با تو قدم های کوچک برداشته ام... هرگز نمیگم از دوره بیماری ات که بارها مردم و زنده شدم... شبهای تب دارت که تا صبح بالای سرت چشم بر هم نذاشتم... من از تو نه تنها توقعی ندارم بلکه مدیون تو هستم! مدیون تو که به خواست ما مهمانمان شدی و یک دنیا شادی برایمان آوردی... مدیون تو که حس خوب مادری را به من دادی... مدیون تو که ما را لایق کلمه پدر و مادر کردی... یک مادر فقط وظیفه اش را انجام میدهد و تو در قبال این وظیفه هیییییچ دینی داری... مگر جز این است که دعوتت کردیم تا برایت دنیایی زیباتر بسازیم؟ همیشه شاد باش مادر...شاد باش و از زندگیت لذت ببر... سبز باش. شاد باش. عاشق باش...
فرشته کوچیک من، حتما خواهی شنید که دنیا پست است ارزش ندارد بد است... پسرم، هر کدام از ما به دنیا آمده ایم تا شاد باشیم و لذت ببریم و زندگی کنیم. پس مطمئن باش نه پست است نه بی ارزش است نه بد! دنیا فقط محل گذر است و بگذر... بگذر از ناملایماتش هر چند گاهی به تنگت بیاورد... اشک به چشمت و زخم به قلبت بیاورد... بگذر تا سختی ها از تو بگذرد و بدان صبر بر ناملایمات درمان تمام درد هاست... پسرم، هر چه قدر مهربانی کنی، خوبی کنی و از خودت نام نیک به جا بگذاری میبینی همین دنیایی که گفته بودند ارزش ندارد برایت خیلی هم دلنشین و دوست داشتنی میشود، و باید اینطور باشد تا لذت ببری... قلبت را بزرگ کن! انقدر که جا برای همه آدمها داشته باشد و بدان تا ابد هرگز تنها نخواهی ماند تنها به واسطه خوبی هایت... شاد باش و لذت ببر سانیار مادر...
پسرم...نفسم...امیدم... یادت باشه هر چیزی رو با همه وجود بخوای مطمئن باش بهش میرسی و قانون جذب، یه مسئله اثبات شده است. پس به عشق فکر کن، به خوبی فکر کن به دستهایی که کمک میکنند فکر کن... باور کن زندگیت لحظاتت و همه دنیات تغییر میکنه... باور کن هیچ چیز محالی تو دنیا وجود نداره و اگر با همه وجودت چیزی رو بخوای، همه کائنات دست به دست هم میدن تا تو رو به هدفت برسونن. پس ببین برای چه هدفی داری تلاش میکنی..بذار تمام کارات با توکل شروع بشه و در آخر به خدا برسه... پسرم، اگر روزی رفتی و رفتی و انتهای جاده بسته بود غصه نخور! چه بسا انسانهای بزرگی که بارها به بن بست رسیدند، برگشتند، و باز ادامه دادند و راهی جدید ساختند... گلم! نمیگم هیچ وقت گریه نکن که اشک گاهی درمان تمام غمهای انبار شده روی قلبت میشه فقط میگم بدون برای هییییچ چیز بی ارزشی در دنیا اشک نریزی.و بدان در هر سختی و مشقتی حکمتی است برای یافتن یک راه جدید یک راه بهتر یک راه برای رسیدن به آرامش... همواره به دنبال آرامش باش... و آرامش لحظه هایت را با گاه گاه وزیدن بادهای رهگذر بر هم نزن که تا بوده بادها بوده اند و طوفان ها بوده اند و حتی غصه ها بوده اند... اما هیچ کدام ماندگار نمانده اند و تنها آنهایی ماندگارند که تاثیری بر این جهان و هر چه در آن است بگذارند....پس محکم باش و بر تمام لحظه هایت اثری از عشق و دوستی و مهربانی بگذار... باشدکه ماندگار شوی سانیار جونم...
گل پسر نازنینم، من خوشبختم که تو هستی، که سالمی، کنارمان هستی، دستانت در دستمان است و گونه ات روی لبهایمان. خدا رو شکر به خاطر تمااااام این لحظه هایی که با خوشی میگذرد. همین که صبح چشم باز میکنم و همسرم و پسرم را سلامت و شاد میبینم یک دنیاست... و این شادی و خوشی را با هیچ چیز دیگری عوض نمیکنم. همین که انقدر توی اتاق میدوی و جیغ میکشی که خودت هم سرگیجه میگیری شکر! همین که لیوان آب را روی فرش خالی می کنی خدا را شکر! همین که توان در دست گرفتن لیوان داری برایم کافیست... با تو،نفس میکشم... کوچک میشوم و دوباره رشد میکنم... اگر من هم جای تو بودم حتما از همین کارایی که تو انجام میدی لذت میبردم، اگر جای تو بودم حتما توی بغل مامانم راحت بودم و هی مثل تو از پاهای مامانم آویزون می شدم که بغلم کنه! اگر جای تو بودم از اینکه گاهی جیغ بکشم احساس قدرت میکردم !...
گاهی که خیلی خسته میشم... میام وبلاگتو می خونم، شهریور 90، مهر 90،... اردیبهشت 91، ... و باز انرژی میگیرم، باز عاشق میشم، اطراف رو نگاه میکنم خونه پره از اسباب بازی. لباس های کوچولوت گوشه و کنار خونه است. جای انگشتای کوچولوت روی میز شیشه ایه... اما همینطور، پره از جای پای یه فرشته کوچولو! و فکر می کنم: خدایا مگه چه قدر فرصت دارم از کودکی فرشتم لذت ببرم؟ لباسای کوچولوتو با عشق بر میدارم و بو میکنم بوی سانیارمه. بوی عشقه. بوی بودنه... خدایا مگه چند وقت دیگه این لباسای کوچولو اندازه تن فرشته منه؟ اسباب بازی هاتو بر میدارمو با برداشتن هر کدوم یاد شیرین زبونی هات میفتم. خدایا مگه چند وقت دیگه فرشته من با اسباب بازی هاش بازی میکنه؟ نگاه می کنم به میز شیشه ای. خدایا این دستای کوچولو تا کی تو دست من خواهد بود؟ از نو عاشق میشم. حالا همه اون به هم ریختگی ها شیرین شیرین شده... اصلا به هم ریختگی ای نمیبینم. فقط وسط اتاق فرشته ای رو میبینم که داره از دنیای کوچیکی فاصله میگیره داره بزرگ میشه و روزی میرسه که مثل پرنده از اشیونمون پرواز میکنه... دلم تنگ میشه واسه نوزادیت و دلم میگیره از روزهایی که داره تند تند کوچکی فرشته بهشتیم رو میبره...
تو حرف میزنی ...من لذت میبرم...
تو بازی میکنی...من کیف میکنم...
تو نفس میکشی...من زندگی میکنم...
تو هستی...ما هستیم و به عشقت زندگی میکنیم...