هفده ماهگی مبارک
سلام پسر نازنینم
سانیار جونم، بیست و چهارم مهر ماه که عید قربان بود هفده ماهه شدی، مبارک باشه نفسم...
عزیزکم، نهم مهر برای سومین بار بردیمت آرایشگاه کوکی موهاتو کوتاه کردی، این بار برخلاف دفعات قبل حاضر نشدی تنهایی بشینی و مجبور شدیم منم روپوش بپوشم بغلت کنم، کلا اون قضیه دستت خیلی ترسوت کرده... دوازدهم مهر من و شما رفتیم پیش مامی اینا و باز خیلی به هردومون خوش گذشت، بابا شاهین هم روز عید اومد و بیست و پنجم سه تایی برگشتیم تهران... همه چی خوب بود جز سرماخوردگی و تب کردن شما. آخه هوا سرد بود و شما هم که همش میرفتی حیاط ببعی عید قربان رو میدیدی! جالبه اول که دیدیش کلی ذوق کردی و رفتی سمتش ولی تا بع بع کرد با ترس دویدی بغل من و دیگه بعدش ترجیح میدادی از دور نگاش کنی! خلاصه شب عید تب کردی و تا سه روز تب داشتی و عطسه می کردی. الان که اینا رو مینویسم بازم حالتای سرماخوردگی داری یعنی الان یک ماهه همش درگیری و چند روز خوب میشی باز مریض میشی، کلی لاغر شدی و من ناراحتم ...
گل پسرم، این روزا یه اپسیلون از شیطونیات کم شده، نمی دونم به خاطر مریضی و بی حالیه یا بزرگتر و عاقلتر شدن؟ کار مورد علاقت شده تماشای بی بی انشتین، و همچنان آب بازی و چرخوندن چرخا و بستن ظرفای دردار و روشن کردن چراغ و لباسشویی و البته دالی بازی دوست داری، دیگه خیلی هم به خودت زحمت نمیدی جایی قائم شی دستاتو میگیری جلوی صورتت و گاهی از لای انگشتات نگاه میکنی و فکر میکنی ما نمی بینیمت!... روزی صد بار موبایل میگیری گوشت راه میری و حرف میزنی، وقتی تهرانیم با مامی حسابی صحبت میکنی فقط نمیتونی متوجه شی فقط با وی چته که میبینتت و پشت تلفن هم گاهی با اشاره باهاش صحبت میکنی! یه سطل توی آشپزخونه گذاشتی و هرچی دستت میرسه میندازی توش گاهی هم خودت میری توش... روزی هزار بار میای دست منو میگیری میبری با پانتومیم میفهمونیم که چی می خوای! انگشت اشاره ات هم که دائم در حال اشاره به سمت اشیا مختلفه! حرف زدنت همچنان به زبان خودته گاهی بعضیاشو متوجه میشم مثلا به دمپایی میگی "بمبئی"، عدد شش رو از پازل اعداد برمیداری میگی "ژییژ"،... ولی دیگه کامل حرفامونو متوجه میشی و وقتی ازت میپرسیم فلان چیز کو با دست بهش اشاره می کنی...
سانیارم، ببخشید اما باز فاصله نوشتن این مطالب و ارسالش دو هفته طول کشید ...
دوستت داریم
عکسات ادامه مطلب :