گل پسر عزيز ما، سانیارگل پسر عزيز ما، سانیار، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما، سانیار

27 ماهگی

1393/5/24 23:29
نویسنده : مامان سارا
2,711 بازدید
اشتراک گذاری

کودکم آرام آرام قد می کشد و من در سایه امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ می شوم

او می رقصد و من آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزمه می کنم...

او می خندد و من از شوق ِ حضورش اشک می ریزم...

او پرواز می کند و من شادمانه آنقدر می نگرمش تا چشمانم جز او هیچ نبیند...

او بازی می کند... کودکانه... می پرد ...حرف می زند...

به زباني كه كسي جز من نميفهمدش ...

من... کودکانه... در سایه بزرگیش پنهان می شوم تا از گرمای دست نوازش غیب بی بهره نمانم

سلام گل پسر ناز و باهوشم، بیست و هفت ماهگیت مبارک.  بوس

عزیزکم، دیگه حسابی آقا شدی و این ماه طی یه اقدام انتحاری! شیر خشک رو گذاشتیم کنار و دیگه شیر پاستوریزه میخوری. البته هنوز با شیشه که ترکش جزو برنامه های آتیه! خیلی خوشحالم که راحت پذیرفتی گلم. شما شیر مامان رو فقط هشت ماه خوردی اونم به زور، تا بالاخره تسلیم شدم و شیرخشک دادم  چند ماه طول کشید تا بهش عادت کردی و درست زمانی که حسابی شیر خور شدی قحطی شیر خشک شد! و متاسفانه دیگه شیر هومانا وارد ایران نشد. به همه فامیل سپرده بودیم و از داروخانه های آشنا برات دنبال شیر بودیم تا بابایی بالاخره از دوستش دو کارتن گرفت طبق محاسبات من تا دو سالگیت کافی بود که نگو اشتباه بوده و باز داشتیم کم میاوردیم که بابایی دوباره به دادمون رسید و برات پیدا کرد. بعد هم که شکر خدا مشکلش حل شد و همه داروخانه ها دارنش ولی دکتر خاتمی تاکید داشت زودتر از شیر خشک بگیریمت که ما هم موفق شدیم. حالا این روزا خبر اضافه کردن روغن پالم به شیرا داغه و من گیجم که کارم درست بوده یا بهتر بود همون هومانا رو میخوردی ... متفکر

سانیارم، این روزا از صبح که بیدار میشی تا شب گوشی من دستته و همش از خودت عکس و فیلم میگیری! احتمالا بسکه دیدی من چپ و راست ازت عکس می گیرم عادت کردی! دوربین رو بهت نمیدیم ولی گوشی من که دیگه کاملا بهش مسلطی مدام دستته، به راحتی صفحاتشو رد میکنی دوربین جلو رو باز میکنی و هر کاری بخوای بکنی جلوی دوربین انجام میدی از بازی و غذا خوردن گرفته تا تی وی دیدن. با بازیای موبایلم هم خیلی سرگرم میشی برای همین برات یه تبلت گرفتیم که شاید به مددش گوشی ما رو بیخیال شی! تبلت البته قرار بود کادو تولدت از طرف آننی باشه که من و بابا اون موقع رفتیم توی بحث روانشناسی کودک و اینکه خوب نیست اراده نکرده همه چی داشته باشی و هر وقت خودت خواستی بخریم ولی بالاخره برات گرفتیمش.  چشمک

عزیزم، هر روز که میگذره وابستگی من و تو به هم بیشتر میشه و من همش دنبال راه حلی برای این موضوعم، هر لحظه چک میکنی کنارت باشم و البته من خودمم یه لحظه دوریت رو نمیتونم تحمل کنم. میخواستم بزارمت مهد روزی چند ساعت بری هم پیش همسالات باشی هم وابستگیت کمتر شه منم کم کم برگردم سر کارم ، با یه مهد کودک آنلاین که مدار بسته داره برای دیدن داخل مهد با اینترنت، هم صحبت کردم ولی باز متاسفانه یه فیلم از آزار بچه ها توی مهدکودکی که مدیرش رو میشناختم و به نظرم مطمئن بود دیدم و منصرف شدم ... حالا فعلا که روزا توی خونه باهم بازی میکنیم و عصرا که بابا شاهین میاد هر روز یه پارکی جایی میریم، شما بیشتر پارک آب و آتش رو دوست داری و باغ پرندگان. راستی این ماه برای اولین بار تأتر هم بردیمت و مثل آقاها نشستی تماشا  و تشویق کردی و یه خرده هم رقصیدی... همچنان یکی از سرگرمیات آب بازیه و ما به خاطر کم آبی تهران دنبال یه بازی جایگزین بودیم که بلاخره از پارک ملت، شن استرلیزه مخصوص بازی پیدا کردیم برات گرفتیم. البته بعدش اومدیم خونه مامی اینا تا ایشالا برگردیم تهران بدیمش بازی کنی، اینجا اومدنمون هم ماجرایی داشت: تعطیلات خرداد ماه که سه تایی با ماشین اومدیم اردبیل توی راه خیلی خوش گذشت مخصوصا کنار دریا، برای همین تصمیم گرفتیم تعطیلات عید فطر هم همونطور برنامه ریزی کنیم غافل از اینکه به چه ترافیک وحشتناکی میخوریم بیست ساعت توی راه بودیم و من و بابا نوبتی رانندگی میکردیم تا بالاخره رسیدیم ولی در عوض روز بعدش شما رو بردیم آستارا کنار دریا حسابی کیف کردی. بعد هم که بابا شاهین برگشت و ما به خاطر گرمای هوای تهران موندیم تا ایشالا آخر ماه برمیگردیم خونه. آننی و باباجون هم اینجا هستن و مثل همیشه همه چی عالیه و شما هم صبح تا شب یا توی حیاط دوچرخه سواری میکنی یا میری پارک و شهربازی. فقط باز یه ویروس بدجور گرفتارمون کرد و اول شما بعد من و مامی حسابی مریض شدیم، بگردم همش میگفتی"گلو اووف" ولی شکر خدا گذشت و رو به بهبودیم. راستی چند روز پیش تولد دایی سهراب که شما بهش میگی "دادا" بود. صد بار شمع روشن کردیم فوت کردی تا بالاخره رضایت دادی بیخیال شی و روز بعدش هم باز مراسم کیک و شمع داشتیم تا کم کم یادت رفت  خندونک

گل من، دلم میخواد از شیطونیا و شیرین زبونیات بگم ولی هر جور کلمات رو میزارم پیش هم میبینم نمیشه انقدر بانمکی و شیرینی رو نوشت، فقط میشه حسش کرد و لذت برد... حرف زدنت خیلی بامزه شده البته اکثر حرفاتو فقط من متوجه میشم و برای بقیه ترجمه میکنم. بیشترین کلماتی که استفاده میکنی: مامان، باز، نه، بولو (برو) هست. ترکی و فارسی کامل متوجه میشی اما جز چند کلمه ترکی، کلا فارسی حرف میزنی. خلاصه خیلی شیرینی و ما عاااشقتیم. محبت

 

 

پسندها (6)

نظرات (5)

مامان گل پسر
23 مرداد 93 17:58
بیست و هفت ماهگیت مبارک سانیارجــــــون.. ممنون خاله جون مهربون راستي چند وقته نميتونم وارد وبلاگ شما بشم، رمز ميزنم باز پسورد ميخواد ، دلم تنگ شده
عمه جونی
24 مرداد 93 13:09
سلام عزیزم خداحفظش کنه سانیار کوچولو رو خیلی ممنون
nasim
14 شهریور 93 19:48
سلام سارا جون سانیار جوتم شرمنده دیر سر زدم خاله جون برای وجود نازنینت بهترین ها رو آرزو میکنم 28 ماهگیتو پیشاپیش تبریک میگم سلام نسيم جون مرسي خاله جون مهربون
مامانی سارا
1 مهر 93 22:22
سلام سارا جون سانیار جونمم سلام.خوبین.مبارکه خاله جونی .سارا عزیزم سانیار رو از پوشک گرفتی؟ سلام عزيزم، ممنون نه، راستش يه كتاب در اين مورد براش خوندم ديگه از اون روز ميگه پوشكم رو باز كن توي لگن جيش كنم گاهـي باز ميزارم ميره لگن ولي چون فعلا برنامه از پوشك گرفتن ندارم خيلي پا پيش نميشم
مامان گل پسر
10 آبان 93 17:03
خیلـــــــــــــــــــــــــی دلم تنگ شده