گل پسر عزيز ما، سانیارگل پسر عزيز ما، سانیار، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما، سانیار

کانون خلاقیت

1394/8/20 22:14
نویسنده : مامان سارا
2,171 بازدید
اشتراک گذاری

پسرم ...نفسم ...کوچک بهشتی ام ...سانیارم 

من و بابای خوبت از ماهها قبل از تولدت، همون موقع که تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم کارمون شد مطالعه و تحقیق در مورد اصول تربیت و رفتار با شما، بیشتر از همه هم صحبتهای دکتر هلاکویی رو سرمشق قرار دادیم و خدا رو شکر تا الان نتیجه اش هم خوب بوده، طبق نظر همون روانشناسا و مشاورا  دیگه بعد از سه سالگی باید کم کم وارد محیط همسالات بشی مخصوصا شما که متأسفانه هیچ بچه ای دوروبرت نیست. مشاورایی که رفتم پیششون میگفتن حتی قبل از سه سالگی روزی یکی دو ساعت بری مهد... خلاصه آخر خرداد ماه امسال یعنی وقتی سه سال و یک ماهه شدی بردمت جایی مثل مهدکودک به نام کانون خلاقیت. به نظر خودم که عالی بودن هر روز نه صبح تا یک ظهر البته ماه اول زمان کمتری میذاشتمت. هر نیم ساعت یه کلاس همراه بازی داشتید یعنی آموزش مستقیم نبود و منم البته اصلا به خاطر آموزش نمیبردمت، ژیمناستیک و رقص و نقاشی آشپزی باغبونی سفالگری کاردستی و کلی کلاس دیگه هرکدوم با مربی مخصوص خودش. یعنی یه مربی به اسم سپیده جون داشتی ثابت و بعد مثلا کلاس ژیمناستیک با پریناز جون رقص با هلیا جون و هر ده پونزده روز یه اردو خارج کانون خلاصه برنامه هاشون جالب و شاد بود اما ...

شما اصلا و ابدا اونجا رو نپذیرفتی، نزدیک به دو ماه خودم هم مینشتم توی دفتر و روزای اول که در حد چند دقیقه میبردنت کلاس و اواخر کامل میرفتی اما هر روز با جیغ و گریه. تمام بچه هایی که همزمان با تو اومده بودن اوکی شدن و رفتن حتی بهراد جون که دو هفته هم دیرتر از تو اومد، اما شما...  بلاخره بعد از دو ماه من بیرون میرفتم اما همچنان به سختی ازم جدا میشدی البته دیگه همون لحظه جدایی سخت بود و بعد توی کلاسها خوب بودی و ظهر که میومدم دنبالت میگفتی "من کانون رو دوست دارم خیلی خوش میگذره..." و فردا باز روز از نو. توی خونه و خیابون جیغ و گریه "من کانون نمی رم" . مدیرا و مربیا و حتی مشاور میگفتن عادت میکنه، یه کم لوسه، زیادی وابسته است . و من هر چی تلاش میکردم بی فایده بود. بعد از سه ماه دیگه رفتنی گریه نمی کردی اونجا هم خوب بودی ولی توی خونه روزی هزار بار ربط و بیربط تکرار میکردی "من فردا کانون نمیرم" . مامی و بابایی هم که مدام میگفتن کارم اشتباهه و نباید حرف روانشناسا و مشاورا رو گوش بدم! بالاخره تسلیم شدم و از مهر ماه دیگه نزاشتیمت. البته یه جراحی هم برات پیش اومد فتقت رو عمل کردی و  همین نرفتن به خاطر عمل هم مزید بر علت شد دیگه دو ماهه که نمی ری تا بعد ببینیم راضی میشی کانون برگردی یا یه مهدکودک دیگه امتحان کنیم. 

پسندها (3)

نظرات (3)

مامان گل پسر
21 آبان 94 12:50
سلاااام ساراجونم.. سلاااام سانیارجونم.. خوبید؟ اینترنت من دو روز مشکل داشت.. نتونستم واسه 41 ماهگی ساتیار مطلب بذارم.. امروز به علی گفتم راه نداره درستش کن.. میگه چراااا ؟ گفتم با گوشی راحت نیستم مطلب بذارم .. تبریک 41 ماهگی ساتیار دیر میشه.. ولی وقتی نظرت رو خوندم خیلی خوشحال شدم.. دویدم اومدم اینجا.. ای جوووووووووووونمممممممممم سانیار عزیزم .. قربونت برم خاله جون ، اذیت شدی؟.. آخه این روانشناسا چرا هر کدوم یه چیزی میگن؟! من هر جا مشاوره رفتم گفتن اگه مجبور نیستی ، مهد کودک براش زوده بذار واسه سال بعد.. گفتن به صورت غیر مستقیم خودت باهاش کار کن.. گفتن.... همیشه موفق و سالم و شاد باشین..
mansore
14 بهمن 94 17:32
سلام.امیدوارم سلامت باشین.خیلی وقته از پسر نازتون عکس نگذاشتین.
مامان سما
27 بهمن 94 14:50
خیلی مطالبتون زیبا بود...احسنت بر مامان خوبی مثل شما.....خدابچتون رو براتون حفظ کنه....به منم سربزن دوست عزیز....