پانزده ماهگیت مبارک
سلام عروسک نازم
امروز 15 ماهه شدی نفسم. مبارک باشه.
صبح بردمت مرکز بهداشت و شکر خدا اینبار بر خلاف دو ماه گذشته وزن کم نکردی و خوبم وزن گرفتی. دست مامی جون درد نکنه . اما قدت از دوازده ماهگی همون مونده، شایدم اون بار اشتباه گرفته بودن. در هر صورت الان 11 کیلو وزنت و 80 سانت قدته.
عسلم، من و شما هنوز پیش مامی اینا هستیم. آخه هوای اینجا عالیه و با تلاشای مامی غذا خوردنتم یه خورده بهتر شده. البته بازم درگیر دندونی و کلا اشتهات کمه. الان چهار تا مروارید کامل و دو تا نصفه! داری و شش تا دیگه همزمان دارن درمیان. خیلی دیر و سخت دندون درمیاری عزیزم. الهی مامان فدات بشه.
پسر بانمک من، این روزا انقدر کارای جدید و جالب زیاد انجام میدی که نمی تونم همشو بنویسم، اما مهمترین کار ماه گذشته ات راه افتادنت بود. شب هفتم مرداد دیگه ترسو کنار گذاشتی و حاضر شدی دستمونو ول کنی تنهایی راه بری. البته راه رفتن که چه عرض کنم می دویی! شاید به خاطر همینه روزی صد بار می خوری این ور اون ور و پیشونیت همیشه قرمزه! ... از کارای دیگه ات که دل منو میبره اینه که می گیم آقا شیره شو میگی هاااااااوو .میگیم زبونت کو؟ زبون درمیاری چشمات کو؟ چشماتو محکم میبندی موها و گوش و بینیتو یه جور بامزه ای میگیری نشون میدی دستاتو پاهاتم همینطور. میگم آفرین هورا، با غرور شروع به دس دسی و تشویق خودت می کنی! و تا آهنگ میشنوی نی نای می کنی. تا صدات میزنیم می گی بئه؟ یعنی بعله. می گیم فوت کن، گلا رو بو کن یه جور بامزه ایی فوت و بو می کنی. یه دستمال میگیری دستت و همه جا رو گردگیری می کنی! وقتی میری سراغ چیزایی که قبلا گفتیم جیز و اخ، سرتو تکون می دی که نه ! . روزی صد بار میری پشت در داد میزنی ددر و تا کسی میاد سمتت سریع با بقیه بای بای میکنی که داری میری. چند روز پیش به بابایی گیر داده بودی ببرتت ددر و تا گفت بزار شلوارمو عوض کنم دویدی از اتاق شلوارشو آوردی که بپوش بریم. شال مامی هم دائم دستته هی میاری سرش می کنی می گی بریم. دیگه کامل منظورتو بهم می رسونی یا با حرف یا حرکاتت.حرف زدنو که نگو از صبح که چشاتو باز می کنی تا لحظه ای که خوابت ببره در حال حرف زدن به زبون خودتی. همچنان شدیداً کارا و حرفای ما رو تقلید می کنی و کامل حرفامونو متوجه میشی و کارایی که ازت می خواییم انجام میدی. کلاً دیگه حسابی خوردنی شدی و ببخش اگه نمی تونم احساساتمو کنترل کنم و هی میچلونمت!
عزیزکم، هفته گذشته، بابا شاهین چند روزی اومد پیشمون و خیلی خوش گذشت. شما هم تا دیدیش کلی ذوق کردی و بعدش دائم چسبیده بودی بهش.حالا روزی چند بار با wechat همو میبینیم و صحبت می کنیم. آننی و عمو رامین هم حدود دو هفته پیش یه چند روزی اومدن اینجا دیدنت .اما بابا جون که وقتی ما اومدیم اینجا، تایوان بودن و بعد هم فیلیپین. این روزا فقط از تلویزیون می دیدیمشون، تلفنی هم که کلا با کسی صحبت نمی کنی... راستی تیم ملی بسکتبال هم با مقام اول آسیا راهی جام جهانی شد هورااااا
سانیارم، نمی دونم وقتی این نوشته ها رو می خونی من پیشتم یا نه؟ اگر بودم صدام کن تا از احساسم بهت بگم چون واقعاً قابل نوشتن نیست و اگر نبودم بدون فقط می خوام گذر ثانیه ها این دنیای کودکانه زیبا رو ازت نگیره و همیشه شاد باشی نفسم ...
عکسات ادامه مطلب: