گل پسر عزيز ما، سانیارگل پسر عزيز ما، سانیار، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما، سانیار

پانزده ماهگیت مبارک

1392/5/24 22:52
نویسنده : مامان سارا
2,312 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عروسک نازم قلب

امروز 15 ماهه شدی نفسم. مبارک باشه. هورا

صبح بردمت مرکز بهداشت و شکر خدا اینبار بر خلاف دو ماه گذشته وزن کم نکردی و خوبم وزن گرفتی. دست مامی جون درد نکنه . اما قدت از دوازده ماهگی همون مونده، شایدم اون بار اشتباه گرفته بودن. در هر صورت الان 11 کیلو وزنت و 80 سانت قدته.

عسلم، من و شما هنوز پیش مامی اینا هستیم. آخه هوای اینجا عالیه و با تلاشای مامی غذا خوردنتم یه خورده بهتر شده. البته بازم درگیر دندونی و کلا اشتهات کمه. الان چهار تا مروارید کامل و دو تا نصفه! داری و شش تا دیگه همزمان دارن درمیان. خیلی دیر و سخت دندون درمیاری عزیزم. الهی مامان فدات بشه.

پسر بانمک من، این روزا انقدر کارای جدید و جالب زیاد انجام میدی که نمی تونم همشو بنویسم، اما مهمترین کار ماه گذشته ات راه افتادنت بود. شب هفتم مرداد دیگه ترسو کنار گذاشتی و حاضر شدی دستمونو ول کنی تنهایی راه بری. البته راه رفتن که چه عرض کنم می دویی! شاید به خاطر همینه روزی صد بار می خوری این ور اون ور و پیشونیت همیشه قرمزه! ... از کارای دیگه ات که دل منو میبره اینه که می گیم آقا شیره شو میگی هاااااااوو .میگیم زبونت کو؟ زبون درمیاری چشمات کو؟ چشماتو محکم میبندی موها و گوش و بینیتو یه جور بامزه ای میگیری نشون میدی دستاتو پاهاتم همینطور. میگم آفرین هورا، با غرور شروع به دس دسی و تشویق خودت می کنی! و تا آهنگ میشنوی نی نای می کنی. تا صدات میزنیم می گی بئه؟ یعنی بعله. می گیم فوت کن، گلا رو بو کن یه جور بامزه ایی فوت و بو می کنی. یه دستمال میگیری دستت و همه جا رو گردگیری می کنی! وقتی میری سراغ چیزایی که قبلا گفتیم جیز و اخ، سرتو تکون می دی که نه ! . روزی صد بار میری پشت در داد میزنی ددر و تا کسی میاد سمتت سریع با بقیه بای بای میکنی که داری میری. چند روز پیش به بابایی گیر داده بودی ببرتت ددر و تا گفت بزار شلوارمو عوض کنم دویدی از اتاق شلوارشو آوردی که بپوش بریم. شال مامی هم دائم دستته هی میاری سرش می کنی می گی بریم. دیگه کامل منظورتو بهم می رسونی یا با حرف یا حرکاتت.حرف زدنو که نگو از صبح که چشاتو باز می کنی تا لحظه ای که خوابت ببره در حال حرف زدن به زبون خودتی. همچنان شدیداً کارا و حرفای ما رو تقلید می کنی و کامل حرفامونو متوجه میشی و کارایی که ازت می خواییم انجام میدی. کلاً دیگه حسابی خوردنی شدی و ببخش اگه نمی تونم احساساتمو کنترل کنم و هی میچلونمت!

عزیزکم، هفته گذشته، بابا شاهین چند روزی اومد پیشمون و خیلی خوش گذشت. شما هم تا دیدیش کلی ذوق کردی و بعدش دائم چسبیده بودی بهش.حالا روزی چند بار با wechat همو میبینیم و صحبت می کنیم. آننی و عمو رامین هم حدود دو هفته پیش یه چند روزی اومدن اینجا دیدنت .اما بابا جون که وقتی ما اومدیم اینجا، تایوان بودن و بعد هم فیلیپین. این روزا فقط از تلویزیون می دیدیمشون، تلفنی هم که کلا با کسی صحبت نمی کنی... راستی تیم ملی بسکتبال هم با مقام اول آسیا راهی جام جهانی شد هورااااا  

31.gif

سانیارم، نمی دونم وقتی این نوشته ها رو می خونی من پیشتم یا نه؟ اگر بودم صدام کن تا از احساسم بهت بگم چون واقعاً قابل نوشتن نیست و اگر نبودم بدون فقط می خوام گذر ثانیه ها این دنیای کودکانه زیبا رو ازت نگیره و همیشه شاد باشی نفسم ... 

 

عکسات ادامه مطلب:

 

سانیار شیطون بلا

رفتی بازی کنی محو تماشای هواکش شدی!

یاد ماشین خودت کردی

یه اردک متحرک دلتو برده!

شکلات سنگیا رو راهی سطل آشغال کردی خوشحالی!

نشستی توی سبد اسباب بازیات

از وقتی راه افتادی دیگه رسما یه جا بند نمیشی

باز داری کابینتا رو میریزی

مامی که نماز می خونه میری زیر چادرش

رامتین و رادین و آرتین نیم ساعت سرپا وایستادن شما حاضر نشدی بیخیال دوربین دست ما شی یه لحظه آروم وایستی عکستونو بگیرم

شورابیل

شورابیل

شورابیل

داری نقشه حمله به دوربین میکشی

تولد دایی سهراب

سانیار و باباشاهین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

سارا
25 مرداد 92 4:01
خاله جونیا و دوست جونیای خودم سلام دیگه دوستم ندارین که بهم سر نمی زنین من همیشه دوستتون دارم و به فکرتونم.زیاد منتظرم نذارین


سارا جونم ببخشيد سانيار خيلي برام وقت نمي زاره، منم دوستت دارم خاله الات ميام وبت
مامان ساتیار
25 مرداد 92 12:53
15 ماهگیت مبارک باشه سانیار جونم.. خیلی دلم برات تنگ شده بود.. ..
ساتیار هم خیلی دردری شده.. یکسره میخواد که با ماشین یا موتور بره بگرده.. واقعا وقت کم میارم..
دندونای این سری شون از همه بدتره.. پشت ساتیار تا حالا اینجوری قرمز نمیشد گلاب به روتون اینقدر هم اسهال نمیگرفت ولی این دفعه خیلی ی اذیت میشه.. سرش هم داغ میشه.. خدا کنه هر دوتاشون زود از دست این دندونا راحت بشن


خيلي ممنون
الهي بگردم ساتيار نازنين ... انشالا

مامان ساتیار
25 مرداد 92 12:54
نوش جووووونت..


مرسي
parya
25 مرداد 92 22:49
مامان سارا بخدا اگه امروزم up نمیکردین دیگه خودم دس بکار میشدم واسه نوشتن وبلاگ سانیارعکساش عالین



سانی جون اردبیل خوش میگذره؟








هههه خيلي باحالي خانم دكتر


زادگاه مامانم بينظيره هواش










مامان امیرعلی
26 مرداد 92 8:52
هزار ماشاا.... به این گل پسر که انقدر بزرگ شده. سارا انقدر می گی بچه ام وزنش کم شده ماشاا... که خیلی خوبه. اصلا جای نگرانی نداره. انشاا... همیشه سایه تون بالای سر پسملمون باشه و بعدها این نوشته ها رو با هم بخونید و کلی به کارهای سانیار بخندید.


مرسي عزيزم. آره ديگه خيالم راحت شد اين ماه، آخه همش وزن كم ميكرد نگران بودم. خيلييي ممنون دوست خوبم.
الناز مامان آوا
27 مرداد 92 0:05
خب خدارو شكر كه سانيار جونم خوب وزن گرفته پس مامان سارا ديگه نگران نباشه هووووووووووووووووراااااااااااا



انشالله كه هميشه سايه مامان باباي مهربونش بالا سر سانيار جونم باشه



دست مامي هم درد نكنه

تا ميتونين خوش بگذرونيد و از آبو هواي اونجا لذت ببريد










خيلييييييي ممنون خاله الناز مهربون

مامان گلی
27 مرداد 92 16:13
سلام عزیزم چقدر قشنگ می نویسی . احساسی که مادر و پدر به بچشون دارن قابل بیان نیست . انشاالله همه ی پدر و مادر ها سایه شون بالای سر بچه هاشون باشه . ماشالله چقدر سانیار جون بزرگ شده ! مامان و بابا میگه ؟
راستی وبلاگتو به مامانم نشون دادم انقدر خوشش اومد از سانیار !
منم خیلی دوست دارم یه روز یه قراری بذاریم همدیگه رو ببینیم . من فعلا ساکن کرج هستم .


سلام دوستم، خیلی ممنون. انشالا. مرسی، آره مامان و بابا و چند کلمه دیگه میگه. مامان لطف دارن. تهران تا کرج راهی نیست انشالا می بینیم همدیگه رو.
nasim
27 مرداد 92 18:02
salam sara joon
khosh begzare ardebil azizam motmaenam kenare sanyar khosh migzare.
asheghetam delam tang shode bod ke omadam didam bale maman saraye mehrabon baraye shoma neveshte va aksaye ghashangeto didam .khoshhalam ke ghaza mikhori ghorbonet beram
sara joon man montazere tel hastam



سلام عزیزم. خیلیییییی ممنون. به خدا از همه دوستام خجالت میکشم بسکه دیر به دیر باهاشون تماس میگیرم. حتما میزنگم دوستم.
زهره جون
31 مرداد 92 15:47
عزیزمم آقا شیرهههههههههه تو که دل منو بردییییییییی
تو چادر نماز چیکار میکنی اخه یه عالمه به کارات خندیدم



ههههههه مرسي
مامان نیلوفر
6 شهریور 92 14:15
ماشالله چقدر پیشرفت کرده! عجب قرتی شده! عکساشم خیلی بامزه شده. دست مامانش درد نکنه. منم امیدوارم یه روز نه چندان دور باهم مطالب وبلاگشو بخونید و ازشون لذت ببرید.


خیلییییییی ممنون
عمه جونی
10 شهریور 92 18:41
15 ماهگیت مبارک عزیزه دلم
امیدوارم وقتی بزرگ شدی قدر این فرشته های مهربون رو که راه و رسم زندگی رو بهت آموزش میدن و عاشقانه دوستت دارن رو بدونی


خیلی ممنون عمه جونی
مينا مامي سام
16 شهریور 92 2:06
اي جونم. عززززيزم. خيلي باحالي عاشق وروجك بازي هاتم


مرسی خاله مینا، لطف دارین
مامی ارمیا
4 مهر 92 12:12
چه پسر نازی ... خدا ببخشش واستون


خیلی ممنون