18 ماهگی مبارک
سلام بر گل پسر عزیز یک و نیم ساله ما
امروز هجده ماهه شدی مبارک باشه نفسم نمی دونم چرا انقدر عجله داشتم هجده ماهت شه؟! شاید به خاطر 18m+ که روی اکثر اسباب بازیا میدیدم! ... خداییش هم از هفده ماهگی رشد فکری و حرکتیت یه جورایی بیشتر شده و دیگه حسابی آقا شدی عزیزکم
سانیارم این روزا هر لحظه یه کار جدید و جالب انجام میدی که واقعا نوشتن همشون ازم برنمیاد، فکر کنم باید جای نوشتن فیلمتو بزارم اینجا! . یه بارم نشستم کلی برات نوشتم اومدی نمیدونم چیو زدی که همش پرید! ... عزیزم، این روزا دائم در حال تقلید از مایی و تمام کارامون رو به دقت نگاه میکنی و بعد سعی می کنی اجراش کنی! کفشامونو می پوشی و میخوای از وسایلمون استفاده کنی، برعکس اکثر بچه ها خیلی دوست داری کلاهتو سرت بزاری و جوراب و کفش و دستکش بپوشی البته نه به اندازه لخت بودن! همچنان عاشق حموم رفتن و آب بازی هستی و سرک کشیدن توی کابینتها و کمدا و نقاشی یا خط خطی کردن کاغذ و چرخوندن چرخا و شمارهگيري با تلفن يا روشن و خاموش كردن تلويزيون و ... دوست داری اشیای کوچیک رو بریزی توی ظرف دردار و بعد درشون بیاری و صد بار این کارو تکرار کنی! جای تمام وسایل خونه رو یاد گرفتی و راحت پیداشون میکنی، مخفی کردنشون هم که کار همیشگیته و هر روز از زیر فرش و توی ماشین لباسشویی و باند دی وی دی و زیر مبل و... کلی چیزمیز پیدا میکنم! می تونی سی دی بی بی انشتین رو بزاری دستگاهو روشن کنی و با مكعبهاي پلاستيكي برج پنج طبقه بسازی. بازی با حیوانات پلاستیکیتو دوست داری و وقتی مییگم فلان حیونو بیار سریع میاریش یا نشونش بده با انگشت اشاره مشخصش می کنی...
خلاصه عزیزکم، به نظر ما حسابی شیرین و خوردنی شدی، ولی خوب هنوز خیلی از ساعتای روزو نق میزنی و گاهی واقعا درمونده میشم، شیر خوردنت کمتر شده و غذا خوردنت یه کم بهتر، خواب شبت مثل قبله و ظهرا دو سه ساعتی می خوابی، ولی مشکل دل دردات که از یک ماهگی تا حالا همیشه بوده حل نشده و این ماه بدتر هم بوده، باقی دندونات هم هنوز تو راهن و خلاصه کلا ماه سختی گذروندیم... راستی، چند روز پیش رفتیم پیش بهراد جون باهاش بازی کردی، البته بیشتر با اسباب بازیاش! حالا با معصوم جون قرار گذاشتیم هفته ای یکی دو روز شما دو تا وروجکارو بزاریم باهم بازی کنید تا انشالا چند ماه دیگه ببریمتون کارگاهای مادر و کودک و یکی دو سال دیگه هم مهد...
پسر نازنینم، جمعه پیش یعنی هفدهم آبانماه دو تایی اومدیم پیش مامی اینا، مامان جون هم تو هواپیما با ما بود و کلی ذوق کرده بود از اینکه تو انقدر بزرگ شدی و طول پروازو میشینی رو صندلیت بازی میکنی. با اینکه زیر دو سال صندلی نمیدن ولی بابایی از یک سالگی همیشه برات صندلی جدا گرفته که هم من راحت باشم هم شما بدونی شخصیت مسقلی داری! و شما هم مثل آقاها میشینی... سه شنبه بابا شاهین هم اومد اینجا پیشمون و امروز برگشت. دیروز عاشورا بود که به اصرار بابا شاهین شما رو هم بردیم بیرون، روز تاسوعا شما خونه مونده بودی آخه هوا سرد بود. خلاصه به قول بابا تو عمرت انقدر تعجب نکرده بودی که دیروز از دیدن اونهمه جمعیت و اسب و شمر و طبل و پرچم تعجب کردی! از صدای طبل و شیپور اولش ترسیدی بعد می خواستی نی نای کنی! ما هم که هر سال میگیم انشالا سال دیگه بیشتر میفهمی! ...
سانیار جونم، قراره دوشنبه انشالا واکسن 18 ماهگیتو بزنیم و من چند وقته استرس گرفتم! بسکه همه میگن این واکسنش خیلی سخته. من و شما موندیم اینجا واکسنتو بزنیم که نیروی کمکی داشته باشم! انشالا که راحت بگذره...
دوستت دارم پسرم، عسلم، نفسم، امیدم ...
عکسات ادامه مطلب:
این عکسو فهیمه جون، از دوستای نی نی سایتیم، از شما نی نی های همسن که ماماناشون باهم دوستن، زحمت کشیده درست کرده. دستش درد نکنه یادگاری خوبیه: