دو سال و نیم
سلام به گل پسر نازنینم
سانیارم سی ماهگیت مبارک. فدای عزیز دو سال و نیمم بشم که دیگه برای خودش مردی شده .
عسلم، دو سه ماهی هست که چیزی برات ننوشتم دلیلش بیشتر اینه که واقعا دیگه نمیدونم چی بنویسم ؟! آخه هر لحظه با تو بودن یه خاطره شیرینه و قابل وصف با کلمات نیست ... این روزا سختیا نه که کمتر بشن ولی شیرینتر شدن !
عزیزکم، دیگه حسابی شیرین زبونی میکنی و فارسی و ترکی تقریبا کامل صحبت میکنی البته هنوز تلفظ خیلی از کلماتت طوریه که فقط من متوجه میشم چی میگی! به خودت میگی نانی (سانی!) و نمیدونم چرا من نمیگی مثلا میگی مامان بیا پیش نانی یا نانی غذا آم ... اسم من از مامانا به مامان لادا تغییر کرده و به شاهین هم بابا نادین میگی. وابستگیت به من به شدت بیشتر شده و از تو چه پنهون گاهی واقعا کلافه ام میکنی، نمیدونم دلیلش تجربه سه روز مهد رفتنته یا چی؟ آخه شهریور بعد از کلی تحقیق و بررسی تصمیم گرفتم روزی دو ساعت بزارمت مهد آنلاین با بچه ها باشی و خودمم ضمن چک کردنت با اینترنت، یه کمم به کارام برسم. یه مهد آنلاین نزدیک خونمون پیدا کردم و بردمت. روز اول پنج دیقه روز دوم یه ربع موندی و روز سوم به شدت مریض شدی و گلوت چرک کرد یک هفته بعد که بهتر شدی و باز بردمت از دم درش حاضر نشدی بری داخل و دیگه کلا از مهد بردن منصرف شدم ولی شما انگار اضطراب گرفتی و دیگه نمیزاری یه لحظه از جلوی چشمت دور شم. علاوه بر اون یه بار توی خانه ی بازی یه بچه هلت داد و تا ما جداتون کنیم زدت و بعد از اون قضیه دیگه از بچه ها انگار میترسیدی خودتو کنار میکشیدی. البته الان شکر خدا دیگه با بچه ها خوب همبازی میشی...
ماه گذشته، یه وقت از یکی از مشاورای کودک مرکز پایش آفتاب گرفتیم و با بابا شاهین بردیمت، مشاور گفت که شما همه چیزت خوب و عالیه ولی چون بچه ای دور و برمون نیست نه توی فامیل نه همسایه و اینا بهتره بازم مهد رو امتحان کنیم و روزی یه ساعت بری اما من و بابا فعلا به هر روز پارک یا کیدز کلاب بردنت اکتفا کردیم تا یه مدت دیگه باز مهد رو امتحان کنیم. ضمنا با دوستم، میترا جون که پسرش کیان همسن شماست قرار گذاشتیم رفت و آمد میکنیم تا شما وروجکا همبازی بشین و این برامون خیلی خوب شده شما خاله میترا و کیان جون رو خیلی دوست داری و کلی باهاشون بازی میکنی، ایشالا درآینده هم دوستای خوبی برای هم باشید... مشاور گفت که از شیشه هم باید بگیریمت و یه باره هم باید انجامش بدیم. وای که چه پروژه سختی بود ! شما به شدت به شیر خوردن با شیشه وابسته بودی و این اواخر دیگه هر ده دیقه یه ربع می می میخواستی، با روشی که مشاور گفته بود روز عید قربان سر شیشه ات رو قیچی کردم و انداختمش سطل آشغال. وقتی می می خواستی گفتم که نمیدونم کجاست و بیا باهم پیداش کنیم بعد کل خونه رو گشتیم تا دیدیم بین آشغالا کثیف و پارست با بابا کیسه آشغالا رو بردین بیرون توی سطل زباله انداختین و خیلی شیک برگشتین خونه بعد من و شاهین خوشحال و خندان که چه خوب پذیرفت، رفتیم نهار امامزاده داوود خوردیم و شما هم کلی با اردکای لب رود بازی کردی و امااا بعد از یکی دو ساعت بهونه گیریا شروع شد خلاصه اون روز تا آخر شب بیرون بودیم و شما با وجود خستگی اصلا نخوابیدی شب تا صبحش هم صد بار بیدار شدی گریه کردی و خلاصه از روز سوم دیگه اسمش رو نیاوردی ولی نه میخوابیدی نه شیر و مایعات میخوردی تا یک هفته درگیر بودیم تا کم کم پذیرفتی. توی همون روزای از شیر گرفتنت عروسی علی، پسر عموی من بود و اومدیم اردبیل. تو مراسم عروسی انقدر چسبیدی به من و گریه کردی که بالاخره قبل از اتمام مراسم مجبور شدیم برگردیم خونه. الان یک ماهه از شیشه گرفتیمت و به تازگی یه کم اوضاعمون بهتر شده! البته متاسفانه دیگه شیر هم نمیخوری.
راستی الان دو ماهی هست باهم میریم کلاس شنا مادر و کودک. خیلی عالیه و حسابی به شما خوش میگذره عاشق آب و استخری. میتونی پا بزنی و عرض استخرو بری البته با بازوبند. این رفتن به کلاس شنا باعث شد من بعد از سه سال بازم رانندگی کنم و دیگه دوتایی راحت همه جا بریم شما هم مثل آقاها میشینی عقب روی صندلی خودت. توقف پشت چراغ قرمز به چراغ راهنمایی و آقا پلیسه علاقمندت کرده! شخصیت مورد علاقت از آقای آتشنشان به آقای پلیس تغییر کرده و الان دیگه به جای خاموش کردن آتیش با ماشین آتشنشانیت، پلیس بازی میکنی و جمله "چراغ سبز حرکت. چراغ قرمز استپ" روزی صد بار ازت میشنویم، با ماشینات تصادف میکنی و میگی آقا پلیس بیا، بعد از جریمه اینا وسایل دکتر بازیت رو میاری و شروع به معاینه و درمان آقای راننده میکنی . جالبه تصادف واقعی از نزدیک ندیدی نمیدونم از کجا یاد گرفتی! آقای دکتر بودن رو فکر کنم از کتابات یاد گرفتی که همیشه پوپو و می می نی میرن پیشش، یه بارم که سه تایی رفتیم واکسن آنفولانزا زدیم و دیگه همش آقای دکتر میشی میای واکسن میزنی. ماه گذشته متاسفانه بازم دست چپت از آرنج دراومد و با عمو رامین بردمت پیش متخصص ارتوپد جا انداختش. دیگه تا زمین میخوری یا جاییت درد میکنه میگی مامان نانی رو ببر پیش آقای دکتر!... دیگه اینکه به آشپزی هم خیلی علاقه داری و با خمیر نون میپزی یا تخم مرغ درست میکنی میخوریم! گاهی هم باهم توی آشپزخونه پنکیک واقعی درست میکنیم و کلی کیف میکنی. نقاشی همچنان خیلی دوست داری و به رنگ انگشتی هم علاقمند شدی و حسابی سرتاپات رو رنگی میکنی. سی دی هات رو از حفظی و دیگه برای خودت سی دی میزاری میبینی و جلو جلو تعریفشون هم میکنی! به کتاب خوندن یه کم علاقمند شدی ولی اونم باید خودت انتخاب کنی کدوم کتاب و گاهی یه کتاب رو یست بار میخونیم تا تموم شد میگی بازم کتاب حسنی بخون! با تبلتت خیلی بازی نمیکنی ولی از وقتی برات تبلت گرفتیم دیگه با موبایل ما کاری نداری و از این بابت راحت شدیم! به پارک و خانه بازی رفتن هم که حسابی عادت کردی و هر روز باید چند ساعتی یه کدومو بری، خوشبختانه این یه مورد رو حاضری بدون من هم بری و معمولا عصرا باباشاهین میبردت و یه چند باری هم با باباجون و آنی رفتی من تونستم به کارام برسم... هفته گذشته برای تاسوعا و عاشورا سه تایی اومدیم اردبیل، من و شما به درخواست شما یه هفته بیشتر موندیم و باباشاهین برگشت، باز حسابی با مامی و بابایی و دادا خوش گذرونی و باز مامی رو مجبور کردی ببرتت اتوبوس سواری که خیلی دوست داری. اینبار اردبیل حسابی برف اومد و شما کلی برف بازی کردی و باهم یه آدم برفی کوچولو هم درست کردیم، بعد هر روز چکش میکردی که آفتاب اومده چقدرشو آب کرده! دیروز هم دو تایی برگشتیم تهران.
عزیزکم، همه آرزو و تلاشم اینه همیشه شاد باشی. دوستت داریم.