حس تكانهاي تو
سلام عزيز دل مامان،
ديشب بالاخره براي اولين بار تكون خوردنتو حس كردم و خيلي خوشحالم، ديگه كم كم داشتم نگران مي شدم ...
ميدوني من و باباي شما حدود دو ماه پيش واكسن آنفولانزا زده بوديم تا توو مدت بارداريم سرما نخورم و شما اذيت نشي، تازه دكتر گفته بود شما هم بعد از دنيا اومدنت تا شش ماه سرما نمي خوري، خلاصه اينكه خيلي مراقب بوديم ولي آلودگي هواي تهران كه باز اين روزا به وضعيت هشدار رسيده و باعث شده همه مريض شن غلبه كرد و سه روزه من و باباييت بد جور زكام شديم، و من همش نگران تو جوجو نازم بودم كه با اين حال من و عطسه و سرفه ها حالت خوب باشه، مخصوصاً كه به آخر هفته هفدهم هم رسيده بوديم و هر لحظه منتظر حس كردنت بودم ...تا ديشب كه بالاخره يه خبري از خودت به ما دادي! ... حدوداي ده و نيم شب بود و من مي خواستم بخوابم كه يهو حس كردم يه چيزي توو دلم وول خورد! واي خدا خيلي با حال بود، از جام پريدم و خبرشو به باباييت دادم،اونم كلي ذوق كرد...
خيلي حس خاصي بود، يه حس عالي ...دوستت دارم مسافر كوچولوي ما