22 هفته
سلام به پسر قشنگ و نازم
مامانی می دونم که دیر به دیر وبلاگت رو آپ می کنم اما خودت بهتر می دونی که همه وقتمو شما پر کردی. وقتی بیداری مشغول بازی باهاتم و وقتایی هم که خوابی یا مشغول شستن و اتو کردن لباسات و انجام کارای خونه هستم یا بین سایتای مختلف می گردم اطلاعات کسب می کنم در مورد نحوه رفتار با تو و تربیتت و تقویت هوشت و آموزشت. چند تا هم کتاب در این مورد گرفتم که البته هنوز فرصت نشده بخونمشون...
الان که اینا رو می نویسم هفته بیست و دوم زندگیتو می گذرونی. باورم نمی شه اینقدر زمان زود گذشته باشه سانیار ... لباسهات سری به سری برات کوچیک و کوچیکتر می شن و لباسهای جدید مجبوری تنت کنی... قدت از وقتی که بدنیا اومدی تا چهار ماهگی 19 سانتی متر و وزنت 4٣00 گرم زیاد شده... خیلی بزرگتر شدی عزیز دلم... دیگه خیلی کارها رو می تونی انجام بدی. حسابی غلت می زنی و فقط گاهی دستات زیرت گیر می کنن و مامان کمکت می کنه، پاهاتو میاری بالا و اهرم میکنیشون و به پهلوت می چرخونی و بعد بالا تنه ات رو میکشی و اینجوری حرکت می کنی! می زارمت رو تشک بازیت میام میبینم یا سیصد و شصت درجه تنتو چرخوندی یا حرکت کردی رفتی بیرون. هر چیزی رو که گیر بیاری سریع با دستای کوچولوت می گیری و می زاری توی دهنت. چیزی هم نباشه دو تا دستتو به هم گره می کنی و میکنیشون توو دهنت! کلا دستات همیشه توو دهنته و چون حریفت نمیشم مجبورم زود به زود بشورمشون. تخت و پارکت سه تا خرس داره که انقد کشیدیشون قلب یکی رو از بغلش کندی و چشم یکیشونم درآوردی! منو بابا رو که دیگه مدتهاست کامل می شناسی. گاهی غریبی می کنی ولی اگه بدونی ما پیشتیم هرکس واسه بغل بهت تعارف بزنه می ری بغلش! کم کم داریم تمرینت می دیم که بشینی ولی هنوز مسلط نیستی. وقتی باهات حرف می زنیم جواب می دی و تا برات لالایی می خونم تو هم شروع به خوندن می کنی، مامی و بابایی زنگ می زنن و پشت تلفن براشون حرف می زنی و آواز می خونی! عاشق بیرون رفتنی و اکثر روزا با آغوشی یا کالسکه می بریمت بیرون و با چشمای کنجکاوت همه جا رو با دقت نگاه می کنی و به هرکی بهت لبخند بزنه می خندی! خیلی کارایی که یاد گرفتی زیاده... و من می مونم توی قدرت خدا. شما بچه ها و کارهاتون واقعا مثل یک معجزه می مونید. چه طور اینقدر سریع در حال یادگیری هستید و اینقدر سریع دارید انواع مهارتها رو پیدا می کنید. به جز معجزه هیچ اسمی رو نمی شه روش گذاشت...
برنامه روزانت یه کم با هفته های پیش فرق کرده، صبحها که بیدار میشی من و بابا میبریمت حموم میشوریمت بعد یه ساعتی می خوابی، تا بعد از ظهر حدود دو ساعت خواب و دو ساعت بیداری می گذرونی و بعد تا شب بیداری فقط عصر یه چرت نیم ساعته می زنی، هنوز شبا زود می خوابی و البته من و بابا خیلی مراعات می کنیم برنامه ات به هم نریزه و شبا جایی نمیریم و کسی هم نمیاد خونمون. همه چی مرتبه جز دل دردا و مشکل کار نکردن شکمت، واقعا سخته و هر روز با این مشکل درگیری و سختی می کشی. تا حالا چهار تا دکتر عوض کردیم تا رسیدیم به دکتر خاتمی که رئیس انجمن پزشکان کودکان ایرانه و فوق تخصص گوارش نوزادان داره اما درمان اونم جواب نداد، حالا ببینیم اینبار چی میگه...
پسرم تو خیلی شیرینی! مثل آبنباتی! جوری که من اصلا نمی تونم احساساتم رو کنترل کنم و همش در حال چلوندن شما هستم!! هرجا هم میری روی زمین نمی مونی. همش از این بغل به اون بغل. کلا طرفدارانت زیادن! مامان بزرگها و بابا بزرگا، دایی و عمو ها... همه خیلی دوستت دارن. توی خونه هم که باشیم یا من یا بابا شاهین باهات بازی می کنیم. در ضمن یه گله هم بکنم!!! من از صبح تا شب تو خونه با شما هستم و نق نق ها و گریه هاتو تحمل می کنم! اما همین که بابا میرسه خونه نیش شما تا بناگوش باز می شه و نق نق ها تمام! دیگه چشم ازش برنمیداری! ما هم دل داریماااا! شوخی می کنم گلم. تو برای منم زیاد می خندی. اگه اینجوری نباشه که همه خستگی بچه داری به تنم می مونه!! یه خنده تو و اون ناز کردنا و دلبریات کافیه تا همه چیز یادم بره و مامان رو دیونه خود کنی!!!
خیلی دوستت دارم نفس من، زندگی من، دل من، وجود من...
خدایا. خودت این عروسک کوچک رو برای من نگه دار و خودت برام تربیت و اهلش کن و همه بچه ها رو به مادرهاشون ببخش...
عکسات ادامه مطلب: