هفت ماهگی و یلدا و ...
سلام بر فندق کوچولوی نازنین ما
عزیز دلم بیست و چهارم آذر ماه هفت ماهت تموم شد مبارک باشه نفسم... چه مامانی شدما! چند روز دیگه هشت ماهه میشی حالا دارم مینویسم! باور می کنی فول تایممو گرفتی فرصت نمیشد؟ حالا فهرست وار خاطرات چند روز گذشتتو می نویسم:
جمعه 24آذر: عصر پرواز داشتیم به تهران. باز خوابت میومد و نمی تونستی بخوابی، تا شب که خونه برسیم و توی جات بخوابی نق زدی...
شنبه 25آذر: صبح با بابا شاهین بردیمت پلیس بعلاوه ده ازت اثر انگشت گرفتن بابت تقاضای گذرنامه. بماند تمام انگشتات جوهری شد و به زور استامپو ازت گرفتم!
یکشنبه 26آذر: آنی اومد خونمون نگهت داشت تا تونستم چمدونامونو باز کنم یک لحظه آروم نمیموندی به کارام برسم.
دوشنبه 27آذر: عصر وقت ویزیت ماهانه دکترت بود. تو عاشق افراد مسن هستی و از دکتر خاتمی هم خیلی خوشت میاد و همیشه براش می خندی و گوشیشو میگیری و سعی می کنی باهاش حرف بزنی. اما اینبار اونجا هم گریه کردی. وزنت 8500 بود و باز من ناراضی بودم و دکترت راضی.
پنجشنبه 30آذر: اولین شب یلدای زندگیت بود. روزش خوب بودی، خانمی که میاد کارای خونمونو انجام میده پیشمون بود و کلی براش خندیدی، مخصوصا وقتی جاروبرقی که وسیله مورد علاقته میکشید! اما شبش طبق معمول زود خوابت گرفت، رفته بودیم خونه آنی و باباجون اما به خاطرت مجبور شدیم زود برگردیم... انشالا صد شب یلدا با شادی و سلامتی بگذرونی عزیزکم.
جمعه 1دی: یه خورده بهتر شده بودی، احتمالا سه هفته ای که پیش مامی و بابایی بودیم بهشون عادت کرده بودی و نق زدنای چند روز بعد از برگشتنمون از تغییر محیط و دوری اونا بود. ظهر با بابا شاهین منو بردید آرایشگاه و توی ماشین منتظر موندید تا برگردم بعد از ظهر آماده شدیم رفتیم خونه خاله بابا. شما شاید به خاطر تنوع طلبی زیادته که دیدن چهره های جدید رو دوست داری اما اونجا وایییی! تا رسیدیم اصل اول برخورد با تو که آروم نزدیک شدن بهته! رو رعایت نکردن و با سر و صدا دورت جمع شدن بسکه گریه کردی و هر کار کردیم آروم نشدی مجبور شدیم زود برگردیم خونه. راستی 21 دسامبر رو گذروندیم که قرار بود دنیا تموم شه!
چهارشنبه 6دی: پاسپورتت اومد. الهی فدات بشم که نیم وجبی کلی مدرک مستقل داری! شناسنامه، گذرنامه، دفترچه بیمه، دفترچه بانکی، کارت درمان تکمیلی، کارت بانک خون... برنامه ریزی کردیم انشالا عید دسته جمعی بریم سوئد پیش خاله جون و دایی جونا و خونوادشون .کاش بشه.
پنجشنبه 7دی: برات یه تاب برقی موزیکال که صندلی غذا هم میشه خریدیم. تاب سواری رو دوست داری اما من و بابا بیشتر ذوق می کنیم!
جمعه 8دی: مامی و بابایی اومدن تهران. تولد بابایی بود ولی باز به خاطر خوابت زود برگشتیم و نتونستیم باهم جشن بگیریم.
چهارشنبه 13دی: دوستم با پسرش،مهیار، اومدن خونمون و تو که همیشه بزرگترا همبازیت بودن از بازی با یه بچه کلی ذوق کردی و بهت خوش گذشت.
پنجشنبه 14دی: توی هفته ای که گذشت چند بار مامی اومد پیشت موند و من رفتم دنبال کارای ویزا و مرخصی زایمانم.. من و شاهین قبل از تولدت هر چند روز یه بار برناممون بود بریم خرید و شام بیرون بخوریم و سینما یا تئاتر بریم. اما بعد از تولدت اصلن نتونسته بودیم دوتایی جایی بریم جز یکی دوبار تو اردبیل. پنجشنبه از مامی و بابایی خواستیم عصر اومدن پیشت و ما به یاد گذشته ها! رفتیم تندیس. جالب بود فقط توی اسباب بازی فروشیها می رفتیم! و برای تو خرید کردیم. شام هم بوفه همونجا رفتیم ولی دلمون نیومد زیاد بشینیم و برگشتیم پیشت.
جمعه 15دی: عصر تو رو بردیم خونه مامان جون پیش مامی اینا گذاشتیمت رفتیم بلیط سینمای نزدیک خونشونو گرفتیم و توو فرصتی که تا شروع فیلم داشتیم رفتیم دبنهامز البته باز بیشتر قسمت کیدزش ! بعد سینما رفتیم. چه فیلم ناراحت کننده ای هم دیدیم! کلی گریه کردم شاید به خاطر اینکه مادر بودم و کاملن احساسشونو درک می کردم.
چهارشنبه 20دی: با دیدن تقویم عزممو جزم کردم! بیام برات بنویسم! این نوشته ها رو توی چند مرحله در عرض دو هفته نوشتم اما امروز بعد از سی بار بلند شدن از پای کامپیوتر دارم سند می کنم!... چند شبه خوابت قاطی پاتی شده و دیر می خوابی، واقعا خسته و اذیت میشیم... چند روز پیش که بابا به باباجون زنگ زد دیدیم داره میره صدا و سیما، مصاحبه زنده داره، معمولا یا اتفاقی توی تلویزیون یا روزنامه میبینیمش یا از دیگران میشنویم، اینبار گفتیم خوبه نگاه می کنیم اما چنان بلایی سرمون آوردی که نصفه شب بیدار شدیم دیدیم هر کدوم یه طرف غش کردیم از خستگی!... روزا هم که فقط بغل بغل! تا میبینیمون دستاتو باز می کنی و مگه میتونیم بغلت نکنیم؟! بغل هم که هستی هی اینو میکشی اونو می خوای اینو چنگ می زنی... خسته ام خیلی! اما عاااشقتم.
عکسات ادامه مطلب: