دومين سفر هوايي
سلام به سانيار عزيزم كه ديگه اسمتو تشخيص ميدي و تا ميگيم سانيار برميگردي...
عزيز دلم من و شما ديروز يعني چهاردهم مهر ماه اومديم پيش مامي و بابايي و انشالا دو هفته اينجاييم، شما بار اولي كه سوار هواپيما شدي يك ماه و نيمه بودي و شير خوردي و آروم خوابيدي اما اين بارررر ... هر كار كردم نه شير خوردي نه پستونك گرفتي تا گوش درد گرفتي و واااي جيغايي مي زدي بنفش! همه داشتن ما رو نگاه مي كردن و نه من و نه مامان جون و فايزه خاله جون كه همراهمون بودن نتونستيم آرومت كنيم تا برت داشتم برم دستشويي اونجا نگهت داشتم و جيگرم در اومد تا آروم شدي، تمام طول پروازو مونديم توو دستشويي از دست تو ناقلا! فرود كه اومد مهماندارا دورت جمع شدن و شما هم چنان سرحال و مشغول خنده شدي كه انگار اوني كه چند ديقه پيش هواپيما رو گذاشته بود روو سرش تو نبودي! ... بالاخره پياده شديم و تو رو تحويل بابايي كه اومده بود دنبالمون دادم و رفتم سراغ بارا اما همه بارا اومد جز چمدون تو! اي خدااا ! با خودم ميگفتم كاش چند تا از لباسا و وسايلتو گذاشته بودم چمدون خودم كه همه با هم گم نميشد! فكر كردم چون علي دايي و خوانوادش همسفرمون بودن و به خاطر اونا يه كم خروجي شلوغ شد كسي اشتباهي برده چمدونتو و بايد بيخيالش بشيم تا بعد شايد پيدا شه كه يه دفعه يكي از حراستيا پيداش كرد! انگار دنيا رو به من دادن! بالاخره اين پرواز پر ماجرا تموم شد و ما هم رسيديم خونه. خيلي خسته بودي اما انقدر با مامي و بابايي و مامان جون اينا خوش مي گذشت بهت كه چشاتو به زور باز نگه داشته بودي و آواز مي خوندي و مي خنديدي! من اما از حالا غصه برگشتمونو مي خورم كه چه خواهم كرد!!! طي چند بار سفري كه قبلن با ماشين داشتي با اينكه خسته و كلافه شدي اما به نظرم راحتتر بود... حالا بيخيال! بهتره به اين دو هفته پيش رو فكر كنم و خوش بگذورنم تا ببينيم چي پيش مياد. اينجا همه چي عاليه فقط دوري از بابا شاهين سخته، دلمون براش تنگ شده ...
عكسات ادامه مطلب: