گل پسر عزيز ما، سانیارگل پسر عزيز ما، سانیار، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما، سانیار

يك ماهگي ات مبارك

پسرکم سلام... مسافر كوچولوي ما، شکوفه کوچیک من، الان يك ماهي می شه که پا به این دنیا گذاشتی و خونه دل من و پدرت رو روشن کردی. گلم يك ماهگي تو مصادف با روز تولد من شد و بابا شاهين هم اومد پيشمون باهم جشن گرفتيم، یه دست لباس خوشگل هم سوغاتی برات آورد ...البته فقط دو روز آخر هفته رو پيشمون بود و باز برگشت تهران و باز من و شما دلتنگش ميشيم ...  گل پسرم يك ماهت تمام شد و می تونم بگم که احتمالا تا الان دیگه به زندگی در این دنیای جدید عادت کردی...مامانی توی این يه ماه کلی پیشرفت کردی ها! البته كه از همون روز تولدت معلوم بود ماشالا خيلي كنجكاوي و به طرف صدا برمي گشتي ولي الان دیگه توجهت به اطراف بی...
27 خرداد 1391

بدون عنوان

پسر عزيزم سلام امروز بابا شاهين برگشت تهران، من و شما خيلي دلمون براش تنگ مي شه ولي به خاطر راحتي تو مجبوريم يه مدت تحمل كنيم... عصر من و مامي جون شما رو برديم دكتر، شكر خدا همه چي اوكي بود و وزنت بدون لباس 4150 و قدت 56 سانت شده. ديگه ماشالا پهلوون شدي!
17 خرداد 1391

بيست روز ...

سانيار عزيز من سلام گل پسرم امروز بيست روزه كه به دنيا اومدي... راستش ياد روزي افتادم كه اومدم اينجا نوشتم بيست روز به آمدنت مانده و حالا خدا رو هزار مرتبه شكر كه از بودنت مي نويسم ... عزيز دلم، من توو اين بيست روز كلي چيز ياد گرفتم مثلاً الان مي تونم لباستو و پوشكتو عوض كنم و به راحتي بغلت كنم و بهت شير بدم يا بخوابونمت... روزاي اول كه مي ترسيدم بهت دست بزنم! خوب چون اين روزا خيلي سرگرم بچه داريم و كمتر فرصت مي كنم بيام خاطرات با تو بودنو بنويسم فهرست وار از اين بيست روز برات مي گم: شما بيست و چهارم ارديبهشت به دنيا اومدي و بيست و پنجم اومديم خونه، ولي شبش دوباره با بابات و مامانم برگشتيم بيمارستان چون نگران شده بودم كه پوش...
14 خرداد 1391

انتخاب نام تو

سانیار عزیز من سلام، این اولین باره بعد از به دنیا اومدنت به تو از تو می نویسم و چه احساس قشنگیه اینکه الان مثل یه فرشته کنار من خوابیدی و می تونم با نگاه کردنت از خوشی به آسمونا برم... عزیزم انتخاب اسم تو سخت ترین کار دنیا بود، نه ماه من و بابای خوبت بهش فکر کردیم، مخصوصاً از روزی که جنسیتت مشخص شد شبانه روز در این مورد فکر می کردیم، تقریباً تمام اسمای سایت ثبت احوالو با معنی و فراوانی حفظ شدیم! سی دی و کتاب نام گرفتیم و چندین بار خوندیمشون، اینکه اسمت ایرانی باشه، معنی خوبی داشته باشه، قدیمی نباشه، نامأنوس نباشه،فراوانیش زیاد نباشه، به اسم من یا بابات و مهمتر به فامیلیت بیاد، توو فامیل کس دیگه ای این اسمو نداشته باشه و...
4 خرداد 1391

زایمان، شیرین ترین سختی دنیا

بالاخره روز موعود رسید ... روز قبلش آخرین کارهای باقیمانده رو هم انجام دادیم، من آرایشگاه رفتم و موهامو کوتاه و مرتب کردم ، چند بار ساک بیمارستان و دوربین فیلمبرداری و عکاسی و چک کردیم و خلاصه حدودای یک شب بود که رفتیم بخوابیم ولی مگه خوابمون می برد؟ چهار صبح بلند شدم و قران خوندم و دعا کردم تا پنج که شاهین و مامانم بیدار شدن، بعد هم بابا و سهراب و مامان جون اومدن و باهم رفتیم بیمارستان لاله. حدود شش صبح رسیدیم و من و شاهین رفتیم بخش زایمان... همه چیز خیلی سریع پیش رفت چند تا سوال ازم پرسیدن و صدای قلب بچه رو چک کردن و ضربان قلب و فشار خون خودمو و بعد گان پوشیدم و بهم سرم و سوند زدن. راستش از سوند وحشت داشتم ولی بر...
1 خرداد 1391
1