گل پسر عزيز ما، سانیارگل پسر عزيز ما، سانیار، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما، سانیار

بيست روز ...

1391/3/14 12:03
نویسنده : مامان سارا
2,518 بازدید
اشتراک گذاری

سانيار عزيز من سلام

گل پسرم امروز بيست روزه كه به دنيا اومدي... راستش ياد روزي افتادم كه اومدم اينجا نوشتم بيست روز به آمدنت مانده و حالا خدا رو هزار مرتبه شكر كه از بودنت مي نويسم ...

عزيز دلم، من توو اين بيست روز كلي چيز ياد گرفتم مثلاً الان مي تونم لباستو و پوشكتو عوض كنم و به راحتي بغلت كنم و بهت شير بدم يا بخوابونمت... روزاي اول كه مي ترسيدم بهت دست بزنم!

خوب چون اين روزا خيلي سرگرم بچه داريم و كمتر فرصت مي كنم بيام خاطرات با تو بودنو بنويسم فهرست وار از اين بيست روز برات مي گم:

شما بيست و چهارم ارديبهشت به دنيا اومدي و بيست و پنجم اومديم خونه، ولي شبش دوباره با بابات و مامانم برگشتيم بيمارستان چون نگران شده بودم كه پوشكت چند ساعته خيس نشده! دكتر گفت همه چي نرماله ولي شما داري زرد مي شي و بهتره صبح آزمايش بدي، صبح فردا بابات و مامانم بردنت بيمارستان، ازت خون گرفته بودن و زردي با درجه پايين داشتي و بيست و هفتم دوباره سه تايي برديمت آزمايش اينبار به حدود دوازده رسيده بود. بماند وقتي ازت خون گرفتن چقدر گريه كردي و چقدر گريه كردم، باباتم كه رفته بود انتهاي سالن نبينتت! اصلاً تحمل ناراحتيتو نداريم... خلاصه تست غربالگري هم رفتيم و سر راه بابا شاهين شناسنامه ات رو هم گرفت. بعد از ظهرش وقت دكتر داشتي، شكر خدا همه چي نرمال بود و وزنتم به 3250 رسيده بود درمان زرديت هم فقط با شير مادر بود كه با تمام وجودم چند روز تلاش كردم خوب شير بخوري كه نتيجه داد و شنبه سي ام وقتي برديمت دكتر گفتش كه رو به بهبودي و نياز به بستري و دستگاه نيست... راستي همون روز بند نافتم افتاد... چهارشنبه سوم خرداد مادر بزرگ پدريت يه مهموني به خاطر شما داشت كه با هم رفتيم و البته شما كلن رو تخت و پاركت خواب بودي ولي شب كه اومديم خونه براي اولين بار دل درد گرفتي و چند ساعت جيغ كشيدي و من و مامي جون و بابا شاهينو بيدار نگه داشتي. بعدشم چند روز نا آروم بودي تا شنبه ششم كه حدوداي ده شب وقتي باز جيغ و ويغ مي كردي اومدم بهت شير بدم كه پريد توو گلوت و براي چند ثانيه نفست بند اومد... خدا مي دونه چي كشيديم و چطور با لباس خونه دويديم بيرون و رسونديمت بيمارستان، كلي انترن و پرستار و يه دكتر متخصص سريع دويدن بالاي سرت و دكتر گفت همه رفلكسات طبيعيه ولي محض اطمينان فرستادمون بخش نوزادان و اونجا باز يه متخصص ديگه معاينه ات كرد و ضربان قلب و تنفستو با دستگاه كنترل كردن كه نرمال بود و گفتن تصميم با ماست كه شب تخت نظر بموني يا ببريمت خونه و چه تصميم سختي بود... كلي فكر و مشورت كرديم و من راضي نشدم ازم دور بموني و اورديمت خونه ولي تا صبخ تقريباً بيدار بوديم و چشم بهت دوخته بوديم كه شكر خدا به خير گذشت و مشكلي پيش نيومد. قبلاً با آقاي دكتر مهديزاده كه شما رو به دنيا آورده روز يكشنبه هفتم خردادو هماهنگ كرده بوديم براي ختنه ات، ظهرش من و بابات با دوتا مادربزرگات برديمت بيمارستان پارس و خدا رو شكر اونم به سلامتي انجام شد. قبلشم برديمت مركز بهداشت واست تشكيل پرونده داديم وزنتم به 3750 رسيده بود. جمعه دوازدهم خرداد هم به همراه من و باباشاهين و مامي جون اومدي اردبيل خونه مامي جون اينا چند وقتي اينجا باشيم تا ايشالا يه كم بزرگتر شي و برگرديم تهران...

الان ساعت سه نصفه شبه و من چند ديقه پيش خوابوندمت و اومدم اينا رو برات نوشتم. ببخش فرصت نميشه بيشتر بيام ازت واست بنويسم. دوستت دارم.ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان سارا
14 خرداد 91 11:37
سلام عزیزم.واااییی من ترسیدم واقعا سخته بچه داری.الان احساس می کنم کلی می ترسم.خدا کنه همه نی نی ها همیشه سالم و سلامت باشن بوووسسسس برای گل پسر


سخته ولي شيريييييين
عمه جونی
14 خرداد 91 18:25
پدر ، نام تو تکیه گاه من است، باش و با بودنت باعث بودن من باش روز مرد و روز پدر به همه مردایٍ سرزمین آریایی مبارک
عمو رامین
15 خرداد 91 19:26
مامان سارا عکس جدید بذار لطفا، بابا دلمون تنگ شده آخه !