بيست روز ...
سانيار عزيز من سلام
گل پسرم امروز بيست روزه كه به دنيا اومدي... راستش ياد روزي افتادم كه اومدم اينجا نوشتم بيست روز به آمدنت مانده و حالا خدا رو هزار مرتبه شكر كه از بودنت مي نويسم ...
عزيز دلم، من توو اين بيست روز كلي چيز ياد گرفتم مثلاً الان مي تونم لباستو و پوشكتو عوض كنم و به راحتي بغلت كنم و بهت شير بدم يا بخوابونمت... روزاي اول كه مي ترسيدم بهت دست بزنم!
خوب چون اين روزا خيلي سرگرم بچه داريم و كمتر فرصت مي كنم بيام خاطرات با تو بودنو بنويسم فهرست وار از اين بيست روز برات مي گم:
شما بيست و چهارم ارديبهشت به دنيا اومدي و بيست و پنجم اومديم خونه، ولي شبش دوباره با بابات و مامانم برگشتيم بيمارستان چون نگران شده بودم كه پوشكت چند ساعته خيس نشده! دكتر گفت همه چي نرماله ولي شما داري زرد مي شي و بهتره صبح آزمايش بدي، صبح فردا بابات و مامانم بردنت بيمارستان، ازت خون گرفته بودن و زردي با درجه پايين داشتي و بيست و هفتم دوباره سه تايي برديمت آزمايش اينبار به حدود دوازده رسيده بود. بماند وقتي ازت خون گرفتن چقدر گريه كردي و چقدر گريه كردم، باباتم كه رفته بود انتهاي سالن نبينتت! اصلاً تحمل ناراحتيتو نداريم... خلاصه تست غربالگري هم رفتيم و سر راه بابا شاهين شناسنامه ات رو هم گرفت. بعد از ظهرش وقت دكتر داشتي، شكر خدا همه چي نرمال بود و وزنتم به 3250 رسيده بود درمان زرديت هم فقط با شير مادر بود كه با تمام وجودم چند روز تلاش كردم خوب شير بخوري كه نتيجه داد و شنبه سي ام وقتي برديمت دكتر گفتش كه رو به بهبودي و نياز به بستري و دستگاه نيست... راستي همون روز بند نافتم افتاد... چهارشنبه سوم خرداد مادر بزرگ پدريت يه مهموني به خاطر شما داشت كه با هم رفتيم و البته شما كلن رو تخت و پاركت خواب بودي ولي شب كه اومديم خونه براي اولين بار دل درد گرفتي و چند ساعت جيغ كشيدي و من و مامي جون و بابا شاهينو بيدار نگه داشتي. بعدشم چند روز نا آروم بودي تا شنبه ششم كه حدوداي ده شب وقتي باز جيغ و ويغ مي كردي اومدم بهت شير بدم كه پريد توو گلوت و براي چند ثانيه نفست بند اومد... خدا مي دونه چي كشيديم و چطور با لباس خونه دويديم بيرون و رسونديمت بيمارستان، كلي انترن و پرستار و يه دكتر متخصص سريع دويدن بالاي سرت و دكتر گفت همه رفلكسات طبيعيه ولي محض اطمينان فرستادمون بخش نوزادان و اونجا باز يه متخصص ديگه معاينه ات كرد و ضربان قلب و تنفستو با دستگاه كنترل كردن كه نرمال بود و گفتن تصميم با ماست كه شب تخت نظر بموني يا ببريمت خونه و چه تصميم سختي بود... كلي فكر و مشورت كرديم و من راضي نشدم ازم دور بموني و اورديمت خونه ولي تا صبخ تقريباً بيدار بوديم و چشم بهت دوخته بوديم كه شكر خدا به خير گذشت و مشكلي پيش نيومد. قبلاً با آقاي دكتر مهديزاده كه شما رو به دنيا آورده روز يكشنبه هفتم خردادو هماهنگ كرده بوديم براي ختنه ات، ظهرش من و بابات با دوتا مادربزرگات برديمت بيمارستان پارس و خدا رو شكر اونم به سلامتي انجام شد. قبلشم برديمت مركز بهداشت واست تشكيل پرونده داديم وزنتم به 3750 رسيده بود. جمعه دوازدهم خرداد هم به همراه من و باباشاهين و مامي جون اومدي اردبيل خونه مامي جون اينا چند وقتي اينجا باشيم تا ايشالا يه كم بزرگتر شي و برگرديم تهران...
الان ساعت سه نصفه شبه و من چند ديقه پيش خوابوندمت و اومدم اينا رو برات نوشتم. ببخش فرصت نميشه بيشتر بيام ازت واست بنويسم. دوستت دارم.