گل پسر عزيز ما، سانیارگل پسر عزيز ما، سانیار، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما، سانیار

زایمان، شیرین ترین سختی دنیا

1391/3/1 14:38
نویسنده : مامان سارا
5,170 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره روز موعود رسید ...

روز قبلش آخرین کارهای باقیمانده رو هم انجام دادیم، من آرایشگاه رفتم و موهامو کوتاه و مرتب کردم ، چند بار ساک بیمارستان و دوربین فیلمبرداری و عکاسی و چک کردیم و خلاصه حدودای یک شب بود که رفتیم بخوابیم ولی مگه خوابمون می برد؟ چهار صبح بلند شدم و قران خوندم و دعا کردم تا پنج که شاهین و مامانم بیدار شدن، بعد هم بابا و سهراب و مامان جون اومدن و باهم رفتیم بیمارستان لاله. حدود شش صبح رسیدیم و من و شاهین رفتیم بخش زایمان... همه چیز خیلی سریع پیش رفت چند تا سوال ازم پرسیدن و صدای قلب بچه رو چک کردن و ضربان قلب و فشار خون خودمو و بعد گان پوشیدم و بهم سرم و سوند زدن. راستش از سوند وحشت داشتم ولی برخورد پرستارا و آرامششون خیلی کمکم کرد. قبل از رفتن به اتاق عمل تند و تند برای همه دعا کردم، خانواده ام، دوستام، همکارام، دوستای نی نی سایت، ... حدودای هفت بود که بردنم اتاق عمل. دکتر بیهوشی اومد و کمی باهم صحبت کردیم و بهش گفتم که می خوام بیهوشی کامل بگیرم بعد کارشناس بانک خون رویان رسید و بعدشم آقای دکتر مهدیزاده، تا دیدمش گفتم صبر کنه فیلمبردار برسه و چند دیقه بعد فیلمبردار رسید و شروع کرد به مصاحبه با من، همزمان رو شکمم بتادین ریختن و یکی از پرستارام بهم توضیح میداد که دارن چیکار می کنن و منم لرز گرفته بودم شدید که فیلمبردار بهم گفت رو به دوربین به پسرت بگو چه احساسی داری و من تا اومدم چیزی بگم انگار اشکام آماده انفجار بودن شروع کردن به ریختن و کادر بیهوشی ازم پرسیدن چرا گریه می کنم و سعی داشتن آرومم کنن و آقای دکترم می گفت اشک شوقه که دیگه بیهوش شدم...

وقتی چشمامو باز کردم دو نفر بالای سرم بودن و داشتن شکممو فشار می دادن فقط یادمه ناله می کردم و ازشون می خواستم اینکارو نکنن و آب می خواستم اونا هم از پسر خوشگلی که به دنیا آوردم برام می گفتن و من چقدر تلاش کردم تا تونستم انرژیمو جمع کنم و بپرسم سالمه؟ که گفتن سالم سالم و من باز بیهوش شدم...

تا چند ساعت بعدش بین خواب و بیداری بودم، درد داشتم و تشنه بودم، گاهی صدای همسرمو می شنیدم که از پسرمون تعریف می کرد و گاهی صدای مادرشو و مامان خودمو، یه بار هم یه پرستار اومد و با کمک مامانم بچه رو گرفتن رو سینه من و شیر خورد ولی باز به خواب رفتم و نشد خوب ببینمش ...

ساعت حدودای 12 ظهر بود که کاملن هوشیار شدم و دیدم یه فرشته کوچیک کنارم خوابیده، دادنش بغلم و تا چشماشو باز کرد و نگام کرد عاشقش شدم... با وزن سه کیلو و چهل گرم و قد چهل و هشت سانت به دنیا اومده بود و آرومترین نوزادی بود که دیده بودم.

شاهین کادومو که یه انگشتر طلا بود بهم داد و کمی آرایش کردم و چند تا عکس گرفتیم و بعد ساعت ملاقات شد و فامیلا اومدن ، همزمان سیل تبریکات تلفنی هم جاری بود و این تلفنا تا الان که یک هفته گذشته هنوز ادامه داره، هر کی پسرمو می دید می گفت شبیه مادرشه ولی من فقط یه فرشته کوچیک می دیدم که به نظرم قشنگترین نوزاد دنیا بود...

بالاخره غروب شد و همه رفتن و من با آرامش تونستم نگاش کنم و از بودنش و داشتنش لذت ببرم و خدارو شکر کنم... 9 شب بود که ازم سوندو جدا کردن و کمک کردن راه برم، خیلی سخت بود و درد کشیدم ولی بعدش تا آخر شب چند بار به تنهایی تونستم بلند شم و راه برم.

صبح فردا شاهین اومد و منم که تنها مشکلم شیر دادن به سانیار بود رفتم کلاس آموزش شیردهی بیمارستان و اونجا دکتر کودکانم دیدم و گفتش که سانیار مشکلی نداره و می تونه مرخص شه، قبلشم شنوایی سنج ازش تست گرفته بود و سونوگرافی هم کرده بودن که شکر خدا همه چی مرتب بود.  بعد از ظهر باز خانواده هامون و چند نفر دیگه اومدن ملاقات تا عصر که دکتر اومد و اجازه ترخیص داد، من از ساعت شش بعد از ظهر شنبه ناشتا بودم تا ظهر دوشنبه که اجازه دادن چای و عسل و آب کمپوت بخورم و عصر دوشنبه دکتر اجازه غذا خوردن داد. خیلی خوشحال بودم که درد نداشتم و سرحال بودم و واقعاً از دکترم و کادر بیهوشی و کادر پرستاری ممنون بودم. وقتی سانیارو بغل کردم و از در بیمارستان خارج شدیم به لحظه ای که پر از التهاب از اون در وارد شده بودم فکر می کردم و خدارو شکر می کردم.

دم در خونه گوسفند قربونی کردن و من با پسرم وارد خونمون شدم و زندگی سه نفره ما شروع شد.

به حق علی و زهرا که خدا این لحظات شیرین رو نصیب هر کی آرزوشو داره بکنه...

سانیار چند دقیقه پس از تولد:

سانیار چند دقیقه پس از تولد

 

سانیار در سه روزگی:

سه روزگی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان سارا
1 خرداد 91 16:58
سلام عزیزم.مبارک باشه هم نی نی و هم قالب جدید.خیلی منتظر عکس نی نی بودم.گل پسر رو ببوس


ممنون دوستم
مامان محمدرضا
1 خرداد 91 17:15
عزیزم
چقدر قشنگ بود . رمز خاطره ی زایمانم رو توی خصوصی واست گذاشتم


مرسی دوستم
عمه جونی
1 خرداد 91 19:05
وااایییییی مامان سارا چقدر این پسملتون نازه
الهی عمه جونی قربون این فرشته های کوچولو بره
اسمش هم خیلی قشنگه
امیدوارم شادی و سعادت هیچوقت خانواده سه نفره تونو ترک نکنه
خوش قدم باسی سانیار جونم



خیلی مرسی دوست خوبم
مامان فاطمه حسنا
2 خرداد 91 5:22
سلام. تبریک می گم. اشک منم در آوردید. من هم با شما موافقم. ماشاء الله چه نوزاد نازی. اصلاً مثل نوزاد تازه متولد شده نیست، ماشاء الله ماشاء اله ماشاء الله


مرسی، نظر لطفتونه
مریم
2 خرداد 91 8:45
جانم مبارک باشه ماشاا...نی نی تون خیلی نازه دوست دارم بغلش کنم


مرسی از لطفت دوستم
مامان نسترن
4 خرداد 91 13:04
مبارکه عزیزم. قدمش خیر و خوشی


ممنون
فاطمه
11 مهر 91 10:31
ستایش
26 فروردین 92 0:40
سلام مامان سارا.درسته که الان بسرکوچولوت 10ماهه شده امامن بهت تبریک میگم.منم باردارم.الان توهفته بیست ویکم.بچم پسره.علی کوچولو.دقیقااحساس تورودارم.خداکنه بسلامتی بدنیابیاد.وپسرکوچولوی شماهم سالم وصالح باشه.سانیارپسرزیباییه!ماشاله.راستی منم وب اشپزی دارم دوستداشتی بهم سربزن خوشحال میشم


سلام، مرسی، آخییی به سلامتی انشالا، حتمن