گل پسر عزيز ما، سانیارگل پسر عزيز ما، سانیار، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما، سانیار

23 ماهگی مبارک

گل پسر نازنینم سلام سانیارم، بیست و چهارم فروردین ماه بیست و سه ماهه شدی مبارک باشه عزیزم. از بدو تولدت تا حالا این اولین ماهی بود که کیک و جشن نگرفتیم چون حالمون واقعا خوش نبود ایشالا همیشه سلامت باشی گل نازم.
24 ارديبهشت 1393

سفر به آنتالیا

سانیار عزیزم سلام گل پسرم، ما همیشه تمام برنامه هامون رو با برنامه خواب و غذا و راحتی شما تنظیم میکنیم و برای همین مسافرت هم نمیرفتیم تا عید امسال... قرار بود با مامی اینا بریم سفر که متاسفانه بابایی مریض شد و برنامه سفرمون به هم خورد و موندیم تهران. ولی روز اول فروردين انقدر دلم گرفت که تصميم گرفتيم چند روزي بريم سفر حال و هوامون عوض شه، بالاخره يه آژانس که تعطيل نباشه پيدا کرديم به اسم "الفباي سفر پارسيان " . اسم آژانس رو نوشتم که  حداقل خواننده های وبلاگت فریب این کلاه بردارا رو نخورن. حالا توضيح ميدم ... تور براي آنتاليا گرفتيم به خاطر هتلاي پنج ستاره يو آلش که تمام امکانات مورد نياز بچه رو ...
24 ارديبهشت 1393

22 ماهگی مبارک

سلام سانیار جونم عزیزکم، بیست و چهارم اسفند بیست و دو ماهه شدی مبارک باشه نفسم این ماه صاحب دو تا مروارید دیگه هم شدی ولی به سختی. واقعا اذیت شدی و اذیت کردی. دائم نق میزدی، بهونه میگرفتی و جیغ و گریه میکردی، غذا نمی خوردی و کم می خوابیدی خلاصه از اون ماه، بیشتر سختیاش یادمه اول اسفند بردیمت آرایشگاه موهاتو که حسابی بلند شده بود کوتاه کردی هر بار میریم آرایشگات که توی سرزمین عجایبه از اینکه بزرگتر شدی و از بازیای بیشتری میتونی استفاده کنی، کلی ذوق میکنم. یه شب هم رفتیم تولد مهیار جون که عالی بود و حسابی خوش گذشت عمو موسیقی و حاجی فیروز داشتن و شما همش میرفتی دایره حاجی فیروزو از دستش میگرفتی باهاش بازی میکردی. راستی...
24 ارديبهشت 1393

21 ماهگی مبارک

سلام عزیزدلم اول از خواننده های خوب و مهربون وبلاگت بابت تاخیر زیادم تو آپ کردن عذرخواهی میکنم و از اینکه به یادمون و جویای حالمون بودن تشکر میکنم. براشون آرزوی سال خیلی خوبی دارم. سانیار جونم، بیست و چهارم بهمن ماه شما بیست و یک ماهه شدی، مامی و بابایی و دایی تهران بودن و ما کیکتو بردیم خونه شون باهم یه جشن کوچیک برات گرفتیم . اون ماه یه روز با دوستان قرار گذاشتیم شما وروجکا رو بردیم کیدزکلاب انقلاب و خیلی خوش گذشت هر چند آخرش خسته و خوابالود شدی و کلی جیغ جیغ کردی. تهران بالاخره یه برف اساسی بارید و باهم رفتیم برف بازی. شما اولش هاج و واج میخواستی برفایی که از اسمون میومد بگیری بعد روی ب...
24 ارديبهشت 1393

20 ماهگی مبارک

سلام پسرم، قند عسلم، نفسم سانیار جونم، بیست ماه گذشت از اون صبح دل انگیز اردیبهشت و شما بیست و چهارم دی ماه بیست ماهه شدی مبارک باشه عزیزم. چقدر زود و البته خوب گذشت بیست ماه ... چقدر دلم میخواد بیست سالگیتو ببینم از تصور یه پسر رشید بیست ساله قند توی دلم آب میشه ... میدونم خیلی دور نیست، زندگی عجیب با سرعت میگذره ... پسرکم ماه گذشته شدیدا با دندونات درگیر بودی، صاحب مروارید یازدهم و دوازدهم شدی و چهار دندون نیش در حال جوونه زدنه... دومین شب یلدای زندگیتو تجربه کردی و شب خیلی خوبی بود ... مامی و بابایی و دایی سهراب ده روزی اومدن تهران و باهاشون خیلی خوش گذشت مخصوصا شب تولد بابایی که شما عاشقشی،... یه قرار نی نی سایتی گ...
2 بهمن 1392

کارگاه مادر و کودک

سلام به گل پسر عزیزم سانیار جونم، من و شما به پیشنهاد بابا شاهین، کارگاه مادر و کودک اردی بهشت ثبت نام کردیم و هفته ای دو جلسه دوتایی میریم کلاس خلاقيت. اونجا بازی و شعر و نقاشی و کاردستی ... انجام میدیم و خیلی خوش میگذره. هميشه شاد باشی گلم. ...
22 دی 1392

19 ماهگی مبارک

سانیارم سلام عزیزکم، بیست و چهارم آذر ماه نوزده ماهه شدی مبارک باشه نفسم. پسرم مدتیه پست جدیدی به وبلاگت اضافه نکردم. نه که دوست نداشته باشم! نه که وقت نکرده باشم! اما وقت گذاشتن برای تو...بازی با تو...قدم زدن دست در دست تو...حتی خیره شدن به صورت مهتابی تو وقتی خوابی....لحظه ای از این ها را با دنیا عوض نمیکنم. عاشقانه دوستت دارم سانیارم چون خیلی تاخیر تو نوشتن دارم چندان چیزی یادم نمیاد جز دو تا اتفاق: صاحب مرواریدای نهم و دهمت شدی دست چپت از آرنج در رفت و متخصص ارتوپد جا انداختش دوستت داریم   ...
16 دی 1392

واکسن هجده ماهگی -روزوئولا

سلام گل پسر معصوم و دوست داشتنی ما عزیزکم، بالاخره واکسن هجده ماهگیت رو 27 آبان زدیم. تمام دلخوشیم این بود که تا شش سالگیت از شر واکسن خلاص میشیم ولــــــــــــــــــی این آخرین واکسن و بیماری که بعدش گرفتی اینقدر سخت بود که خاطرش هرگز از ذهنم پاک نمیشه ... سانیارم، من از خیلی قبل تر همش به روزی فکر میکردم که قرار بود تو رو برای واکسن ببرم. شنیده بودم خیلی واکسن سنگینیه و همه ازش سخت تعریف میکردن ... وای اینقدر استرس داشتم که نگو . از خدا خیلی خواستم کمکت کنه تا خیلی اذیت نشی. خلاصه اون روز با کلی دعا و صلوات بهت قطره استامینوفن دادم و با مامی بردیمت مرکز بهداشت، شما متاسفانه بعد از قضیه دستت از هر کی روپوش سفید پوشیده باشه وحشت دار...
10 آذر 1392