یازده ماهگیت مبارک
سلام به پسر عزیز و نازم ...
سانیار جونم، بیست و چهارم فروردین ماه یازده ماهه شدی، مبارک باشه نفسم. اصلا باورم نمی شه عزیزکم! پارسال این روزا چه حالی داشتم! با شکم قلمبه روزا رو میشمردم و حالا دنبال تم تولد یک سالگیتم ... چقدر زود گذشت... تو چقدر بزرگ شدی... اون وروجک کوچیکی که روزای اول حتی نمی تونست گردنش رو حرکت بده، وقتی شیر رو برمی گردوند شیر روی صورت و گردنش می رفت و اگر به پهلو نمی خوابوندمش ممکن بود شیر بپره تو گلوش و خدای نکرده بره تو راه تنفسش ، اون فسقلی کوچیک و ظریفی که وقتی دهنش رو مثل ماهی باز و بسته می کرد ما ذوق زده می شدیم، اون پسرکی که وقتی می خواست گریه کنه اول صورتش رو جمع می کرد و ما می فهمیدیم در آستانه گریه کردنه، اون پسرکی که اینقدر کوچیک بود و ناتوان که تمام وجودم رو پر عشق می کرد.... همون پسر کوچیک الان برای خودش یه آقا کوچولو شده... دیگه مثل فشفشه می خزه... دیگه روی پاش می ابسته ... دیگه وقتی می خواد خودشو جایی جا کنه خودش می دونه کی گردنشو بیاره پایین، کی دستشو حرکت بده و کی پاشو و دست و پاشو چه جوری حرکت بده که بتونه به مقصدش برسه. یه حرفه ای کوچولو که بدن خودشو خوب شناخته... دیگه می تونه با لیوان آب بخوره گرچه خودشو خیس هم می کنه. دیگه صبحا که از خواب پا می شه از دیواره تختش می گیره بلند میشه و به زبون خودش حرف می زنه، دیگه خیلی چیزا رو متوجه میشه مثلن جملاتی مثل: دست بده، دستتو بده بوس کنم، بیا، ... اصلا باورم نمی شه... اصلا باورم نمی شه اینقدر بزرگ شده باشی. خیلی حس خوبیه مامانی... خیلی... قدرت خدا رو توی بزرگ شدن تو می بینم. چطور ممکنه یک موجود کوچولو در عرض یازده ماه اینقدر تو همه چیز پیشرفت کنه... خدایا عظمت و بزرگیت رو شکر...
عکسات ادامه مطلب: