به خانه برمی گردیم!
گل پسر عزیز من سلام
سانیار جونم من و شما بیست روز بعد از تولدت رفتیم خونه مامی و بابایی تا هم برای بچه داری کمک داشته باشم هم شما توو هوای سالم و خنک تنفس کنی، حالا که سه ماه و نیمه شدی و هوای تهرانم بهتر شده دیگه وقت برگشتنه، می دونی توو این مدت خیلی به بابا شاهین سخت گذشت دوری و تنهایی، برای منم دوری از خونه و همسرم راحت نبود ولی به خاطر آسایش تو تحمل کردیم، مامی هم که از لحظه تولدت پیشمون بود و خیلی کمکمون کرد، کسی که باعث شد تو شیر مادر بخوری و ... بابایی هم خیلی کمکمون کرد، اکثر شبا اون می خوابوندت و وقتایی که نا آروم بودی توو بغلش آروم میشدی ... دایی سهراب هم که عاشقته و کلی هواتو داشت ... دستشون درد نکنه.
دوازدهم خرداد رفتیم و دهم شهریور به همراه بابا شاهین برگشتیم. روز قبل از برگشت رضا دایی اینا و مامان جون اینا اومدن خونه مامی جون و شما هم حسابی براشون خندیدی و دلبری کردی!... قبل از حرکت هم با مامی و بابایی کلی بازی کردی و خندیدی. توو راه هم خیلی نی نی خوبی بودی و اذیت نکردی، البته چون به خاطر تعطیلات اجلاس جاده شلوغ بود ده ساعته رسیدیم و قزوین به بعد یه خورده کلافه شدی و رسیدیم تهران رفتیم خونه آننه جون و باباجون که حسابی منتظر و دلتنگت بودن اونجا هم از خستگی خیلی گریه کردی و تا دو روز خیلی سرحال نبودی و همش می خواستی توو بغلم باشی ولی بالاخره به تهران و زندگی جدید عادت کردی و حالا شدی یه دسته گل.
یک هفته است زندگی سه نفرمون رسما شروع شده! و راستشو بخوای از تصورم راحتتره...خیلی دوستت دارم عسلم، نفسم، جیگرم.
عکسات ادامه مطلب: