گل پسر عزيز ما، سانیارگل پسر عزيز ما، سانیار، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما، سانیار

نه ماهگیت مبارک

سانیار عزیزم سلام گل پسرم بیست و چهارم بهمن ماه وارد دهمین ماه زندگیت شدی، مبارک باشه نفسم. مثل همیشه بهترینها رو برات آرزو دارم و اینکه سالیان سال با شادی و سلامتی زنده باشی عزیزکم. ... بابا شاهین طبق معمول هر ماه کیک گرفت و یه جشن سه نفره گرفتیم، راستی امسال جشن ولنتاین رو با جشن نه ماهگی شما یکی کردیم . من و بابات عاشق همیم و عاشق تو.   پسر نازنینم، وزنت 9700 گرم و قدت 76 سانتیمتر شده، هزار ماشالا.   عکسات ادامه مطلب:         ...
30 بهمن 1391

مسابقه

مسابقه این که چرا من و سانیار نی نی وبلاگی شدیم؟ از بچگی همیشه توی دفتر خاطره می نوشتم و نتیجش این بود که یا دفترمو گم میکردم یا پاره میشد و خراب... ولی قضیه و خاطرات بارداری و زایمان و کودکی پسرم چیزی نبود که بشه راحت ازش گذشت، باید جایی موندگارتر ثبت میشد، براش می نویسم از لحظه لحظه های باهاش بودن ، چون اولا: همیشه اولین تجربه مادرشدن برای هر انسانی شیرین و شگفت انگیزه و فقط یه بار توی زندگی پیش میاد (اولین بار تکون خورن جنین-اولین لبخند- اولین غلت- ...)  دوما: خیلی از لحظات و حس های زندگی هست که نمیشه با عکس و فیلم ثبتشون کرد و نیاز داره به بیان احساسات (با اینکه خیلی هاشو نمیشه بیان کرد) سوما: چو...
30 بهمن 1391

پسرم تب داره

سلام فرشته کوچولوی نازنینم عزیزکم ، یه ویروس لعنتی سه روزه گرفتارت کرده، الهی درد و بلات بخوره توو سر مامان که هرگز تو رو توو این حال نبینه...  گل پسرم، پنجشنبه صبح باهم رفتیم پیش مامان جون و مامی، شما همش نق می زدی و هیچی نمی خوردی و نمی خوابیدی، شب که برگشتیم خونه حالت بدتر شد و تب کردی، همینطور بدنت داغتر میشد و خودت بیقرارتر، من و بابا شاهین بیدار بالای سرت بودیم اما نمیتونستیم آرومت کنیم بسکه جیغ میکشیدی و گریه می کردی..تا ساعت چهار صبح که بردیمت اورژانس بیمارستان لاله. متخصص کودکان معاینت کرد و گفت سرما خوردگیه و بهت دارو داد، جمعه رو سخت گذروندیم، ظهرش آنی اومد پیشمون تا عصر و غروب هم مامی اومد باز ف...
21 بهمن 1391

ماه نهم زندگیت

سلام پسرم، سلام نفسم، سلام جيگرم عزیز شیطون بلای ما،  هوای آلوده تهران باز همه رو مریض کرده و من و شما و بابا هم بي نصيب نمونديم! فدات بشم كه درگير سرما خوردگي بودي و وزن كم كردي، شبا صد بار از خواب مي پريدي و بلند بلند گريه مي كردي، روزا هم نا آروم بودي... الهی درد و بلات بخوره توی سرمامان که هرگز دیگه مریض شدنت رو نبینم... من و بابا شاهين تصميم گرفتيم چند روزي از تهران دور شيم تا حالمون بهتر شه. سه شنبه سوم بهمن سه تايي با ماشين رفتيم اردبيل. شكر خدا توي راه خوب بودي و بيشترشو خوابيدي. بابا شاهين جمعه اش برگشت تهران و من و شما و مامي و دايي سهراب ديروز يعني هفدهم با هواپيما برگشتيم. هواپیما رو گذاشته بو...
18 بهمن 1391

اولین تجربه آتلیه

سلام بر فندق کوچولوی ناز ما بالاخره این مامان تنبل شما تونست بعد از هفت ماه امروز و فردا کردن برات وقت آتليه بگیره اما از شانس، سرما خوردی و اون روز بد حال و خواب آلود بودی. من و بابا شاهین و آقای عکاس و دستیارش هر چی متد برای خندوندنت بلد بودیم به کار بستیم اما دریغ از یه لبخند! باز خیلی ماهر بود که تونست همین چند لحظه رو شکار کنه! ...               ...
8 بهمن 1391

هشت ماهگیت مبارک

سلام پسر نازم که الان مثل یه فرشته ی کوچولو لالا کردی... هشت ماهگیت مبارک باشه نفسم امروز داشتم عکسهای بارداری ام که رفته بودم آتلیه را می دیدم و با خودم فکر می کردم که اون موقع شما هشت ماهه بودی و توی شکم من وحالا هشت ماه از به دنیا اومدنت می گذره...وااااااای که چقدر زمان داره زود می گذره. مخصوصا این روزای مرخصی من! باورم نمیشه دو ماهش گذشت و موند فقط چهار ماه... عزیزکم، شما روز به روز شیرینتر میشی و هر روز با یه کار جدید غافلگیر و ذوق زدمون می کنی... کاری که این روزا با انجام دادنش منو تا آسمونها میبری بوسیدنمه!دستاتو دور گردنم حلقه می کنی و لبتو به صورتم می چسبونی و من چقدررر ذوق می کنم! وقتی هم می خوای بغلت کنیم...
24 دی 1391

هفت ماهگی و یلدا و ...

سلام بر فندق کوچولوی نازنین ما عزیز دلم بیست و چهارم آذر ماه هفت ماهت تموم شد مبارک باشه نفسم... چه مامانی شدما! چند روز دیگه هشت ماهه میشی حالا دارم مینویسم! باور می کنی فول تایممو گرفتی فرصت نمیشد؟ حالا فهرست وار خاطرات چند روز گذشتتو می نویسم: جمعه 24آذر: عصر پرواز داشتیم به تهران. باز خوابت میومد و نمی تونستی بخوابی، تا شب که خونه برسیم و توی جات بخوابی نق زدی... شنبه 25آذر: صبح با بابا شاهین بردیمت پلیس بعلاوه ده ازت اثر انگشت گرفتن بابت تقاضای گذرنامه. بماند تمام انگشتات جوهری شد و به زور استامپو ازت گرفتم! یکشنبه 26آذر: آنی اومد خونمون نگهت داشت تا تونستم چمدونامونو باز کنم یک لحظه آروم نمیمو...
20 دی 1391

30 هفته

سلام بر پسر قشنگ و نازم سانيار جونم، الان كه اينا رو مينويسم سي هفته از اون صبح دل انگيز، صبح قشنگترين روز ارديبهشت گذشته، يادمه پارسال وقتي سي هفته از بارداريمو گذروندم برات نوشتم خيلي خوشحالم چون تو يكي از هفته هاي بارداريم كه اولش سي هست به دنيا مياي و الان باز مي نويسم خيلي خوشحالم چون اون روزا رو با سلامتي گذروندم و الان سي هفته است تو و همه دنيا رو دارم و هر روز شاهد بزرگ تر شدنت و افزايش مهارتها و توانايياتم . و باز آرزو مي كنم سالهاي زيادي با سلامتي و شادي سپري كني نفس مامان.  گل نازنينم، شما ديگه خيلي چيزا ياد گرفتي، مي توني بدون كمك بشيني البته گاهي هم سقوط مي كني! حسابي تقليد صدا مي كني مخصوصاً صداي سرفه . كلن وقتي ...
18 آذر 1391

عضویت در بانک خون

سانیار جونم سلام گل پسرم، می دونی من و بابا شاهین قبل از تولدت برای فریز شدن خون بند نافت اقدام کرده بودیم، من ماه نهم بارداری یه سری آزمایش دادم و لحظه تولدت کارشناس رویان اومد خون بند نافتو گرفت و حالا بعد از شش ماهگیت آزمایشا رو تکرار کردم که شکر خدا مشکلی نبود. چند روز پیش بابا شاهین مدارکتو برد رویان و کارت عضویتت صادر شد. این یه جور پس انداز سلامتیه اما  انشالا هرگز یهش احتیاج پیدا نمی کنی نفس مامان.   مامی و مامان جون باورشون نمیشد عکس روی کارت عکس تو نیست! آخه این نی نی شبیه توئه. ...
10 آذر 1391

سومين سفر هوايي

سانيار عزيزم سلام پسر گلم، من و بابا تصميم داشتيم امسال تاسوعا و عاشورا به همراه شما اردبيل باشيم و براي پنجشنبه دوم آذر، هفتم محرم، بليط گرفته بوديم، البته چون فكر مي كرديم به خاطر دو برابر شدن قيمت بليط مشتري كم باشه دير اقدام كرديم اما ايران اير جا نداد و مجبور شديم از آتا بگيريم كه چه اشتباهي كرديم، چقدرررر شركت بي مسئوليتيه. ساعت سه پرواز داشتيم تا هفت فرودگاه علافمون كردن و شما بسكه گريه كردي و نق زدي من و بابا واقعا له شديم از خستگي آخر گفتن كنسل. هرچي مردم اعتراض و داد و بيداد كردن بي فايده بود و محبور شديم برگرديم خونه. مي تونم بگم سخت ترين روز عمرتو گذرونديم، خيلي اذيت شدي عزيز دلم. الهي مامان فدات شه. همونجا ...
6 آذر 1391