گل پسر عزيز ما، سانیارگل پسر عزيز ما، سانیار، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما، سانیار

واکسن چهار ماهگی

عسل پسر ما سلام عزیز دلم بیست و چهارم شهریور ماه چهار ماهه شدی، مبارک باشه نفسم. دیروز مامی و بابایی و دایی سهراب اومدن پیشمون و باهم جشن گرفتیم، شما هم که از صبح تا شب کلی برامون حرف زدی و غلت زدی انگار می دونستی روز توئه و برای خودت آواز می خوندی! امروز صبح طبق معمول هر روز دوش گرفتی و بعد بردیمت مرکز بهداشت و واکسن زدن بهت، قبلش  قطره استامینوفن بهت دادم که دردو کمتر حس کنی ولی چون مثل خودم بد اشتهایی و از هرچی خوراکی بدت میاد، همشو پس دادی و بعد از واکسن دوباره به زور بهت خوروندمش. اونجا یه خورده گریه کردی ولی تا بغلت کردم آروم شدی و توو ماشین خوابیدی و الانم مثل یه فرشته خوابی. راستی قدت شده 6...
25 شهريور 1391

بازگشت به سر کار؟

گل پسر یکی یکدونه ما سلام عزیز دلم می دونی مامان هیچ وقت دوست نداشت خانه دار باشه و بعد از دانشگاه رفت سر کار و از سال 86 تا حالا کارمند جاییه که محیط فوق العاده خوبی داره و اونجا سمت هم داره. راستشو بخوای با اینکه قبلن گاهی از فشار کار خسته میشد و چند بار هم استعفا داده بود که البته موافقت نشده بود، الان بعد از چند ماه مرخصی دلش برای اون روزا و همکاراش تنگ شده و خیلی دلش می خواد برگرده ولی با وجود تو بدجور سر دو راهیه ... بابا میگه پرستار بگیریم و آننه جون میگه نگهت می داره ولی من چطور می تونم روزی هفت هشت ساعت دور از تو که نفسمی بمونم؟ تو عزیز من اولین نی نی هستی که یکی از کارکنان صاحبش شد و از همون اوایل باردا...
23 شهريور 1391

به خانه برمی گردیم!

گل پسر عزیز من سلام سانیار جونم من و شما بیست روز بعد از تولدت رفتیم خونه مامی و بابایی تا هم برای بچه داری کمک داشته باشم هم شما توو هوای سالم و خنک تنفس کنی، حالا که سه ماه و نیمه شدی و هوای تهرانم بهتر شده دیگه وقت برگشتنه، می دونی توو این مدت خیلی به بابا شاهین سخت گذشت دوری و تنهایی، برای منم دوری از خونه و همسرم راحت نبود ولی به خاطر آسایش تو تحمل کردیم، مامی هم که از لحظه تولدت پیشمون بود و خیلی کمکمون کرد، کسی که باعث شد تو شیر مادر بخوری و ... بابایی هم خیلی کمکمون کرد، اکثر شبا اون می خوابوندت و وقتایی که نا آروم بودی توو بغلش آروم میشدی ... دایی سهراب هم که عاشقته و کلی هواتو داشت ... دستشون درد نکنه. دوازد...
18 شهريور 1391

15 هفته

پسر دوست داشتنی من سلام عسلم این روزا پانزدهمین هفته زندگیتو می گذرونی و به نظر من هر هفته از هفته پیش قشنگتر و ماه تری، الهی مامان فدات بشه. نمی دونم وقتی این نوشته ها رو می خونی چند صد هفته گذشته ولی آرزو می کنم سالم و تندرست باشی وموفق و خوشحال و سرشار از زندگی... گل پسرم برنامه خواب و بیداریت منظم تر شده و گوش شیطون کر شبا خوب می خوابی یعنی حدودای نه شب می خوابونمت و تا شش هفت صبح خوابی فقط هر سه چهار ساعت توو خواب شیر می خوری، وقتی گشنه میشی دهنتو با صدا باز و بسته میکنی اگه بیدار نشم شروع می کنی به خوردن دستات و اگه بازم بیدار نشم گریه میکنی که البته همیشه قبل از این مرحله بلند میشم. صبح تا ظهرو بین خواب و بیداری می گذرون...
31 مرداد 1391

سه ماهه شدنت مبارک

سلام نفسم، سلام جیگرم، سلام پسرم عزیزم یادته چقدر ذوق می کردم وفتی سه ماه اول بارداریم گذشت؟ حالا یه همین زودی سه ماه از تولدت گذشت، انشالا صد و بیست ساله بشی گلم. سانیار جونم قدت شده شصت و سه سانت و وزنت شش کیلو و نیم. هزار ماشالا پهلوون! مهارتات هم مثل ماههای گذشته طبق ستون پیشرفته جدول رشده و البته کمی هم ازش جلوتر! الهی مامان فدات شه. پسر گلم، این هفته متأسفانه آذربایجان زلزله شش و دو ریشتری اومد، من بغلت کرده بودم و روت خم شده بودم تا اگه آوار ریخت طوریت نشه... برای ما به خیر گذشت اما چند کیلومتر دورتر هستن مادر و پدرایی که فرزند از دست&nbs...
24 مرداد 1391

ماه سوم زندگيت

سلام كوچولوي دوست داشتني من عزيز دل مامان، الان توو بغلم خوابيدي و من با موبايل مي تايپم آخه باز دلت درده و فقط توو بغل آرومي، اگه اين مشكل شكمو نداشتي آرومترين ني ني دنيا بودي. البته اینم نبود بغلی بودنت که هست! دوست داری صبح تا شب توو بغل باشی...گل پسرم ماشالا روز به روز كه بزرگتر ميشي شيرينتر و دوست داشتني تر ميشي، به قدري لحظات جالبي برامون ايجاد مي كني كه موندم چطوري همه رو ثبت كنم كه از يادم نرن ، حالا ديگه حسابي مي خندي مخصوصاً به من و وقتي باهات حرف مي زنيم دهنتو باز مي كني و صدا درمياري و سعي مي كني جواب بدي! و میگی: هییییی، امممم، قننننن، ... حالا ديگه راحت به هر دو طرف مي چرخي البته اينو از همون روزاي اول تولدت بلد بودي ولي ال...
15 مرداد 1391

ده هفته

سلام هديه خدا، سلام پسر كوچولوي عزيزم، سلام قند و عسلم، سانيار جونم امروز شما وارد يازدهمين هفته زندگيت توو اين دنيا شدي، ده هفته است اومدي ولي چنان زود جزو زندگيمون شدي كه انگار سالهاست با مایی و هميشه بودي... عزيزم حالا ديگه برنامه زندگيت منظم تر شده، شبا مثل آدم بزرگا هشت الي ده ساعت مداوم مي خوابي، حدوداي ده شب مي خوابي تا شش هفت صبح، فقط هر سه ساعت يه بار توو خواب جيك جيك مي كني و بلند ميشم بهت شير ميدم. صبحا كه چشماتو باز مي كني تا بهت سلام ميگم مي خندي و با تمام وجودم خوشبختي رو حس مي كنم. مي زارمت روو تشك بازيت كمي به عروسكات مي خندي و دست و پا مي زني و حدود يه ساعت بعدش مي خوابي. ديگه تا شب برنامه ات همينه،...
1 مرداد 1391

واکسن دو ماهگی

سانیار عزیز من سلام پسر گلم امروز دو ماهت تموم شد و وارد ماه سوم زندگیت شدی، انشالا صد و بیست ساله شی گلم عزیزم راستشو بخوای چند روز بود اسنرس امروز و واکسناتو داشتم...صبح مامی جون شما رو برد حموم و بعد بهت فطره استامینوفن دادم و باهم رفتیم مرکز بهداشت، اول قد و وزنت و چک کردن قدت شده شصت سانت وزنت پنج کیلو و نیم و دور سرت چهل سانت، یعنی این دو ماه دو کیلو و نیم به وزنت و دوازده سانت! به قدت و شش سانت به دور سرت اضافه شده هزار ماشالا پهلون من. بعد گذاشتمت روو تخت که واکسن بگیری چشماتو باز کردی و چنان معصومانه نگام کردی که مجبور شدم چشامو ببندم تا بتونم تحمل کنم! پاهاتو گرفتم و صدای جیغت به آسمونها رفت ولی بعد که قطره فلج اطفالو ...
24 تير 1391

ماه دوم زندگیت

سلام پسر گلم، نگی  چه مامان تنبلی شدم من وبلاگتو آپ نمی کنم! باور کن تمام وقتمو پر کردی شدیدددد عزیزم من و شما به همراه مامی و بابایی و دایی سهراب چهارشنبه هفتم تیر ماه رفتیم تهران خونه مون و تا جمعه هفدهم اونجا بودیم، پیش بابا شاهین خیلی خوش گذشت مخصوصاً دو روز آخر هفته که سه تایی تنها بودیم ، ولی گرما خیلی اذیتت کرد و گردنت عرق سوز شد و باز به خاطر آسایشت برگشتیم... تهران خاله جون اینا و مریم جون اینا و حمید داداش اینا رو هم که از سوئد اومدن دیدیم و شما باز کلی سوغاتی خوشگل گرفتی دیگه لباسات توو کمدت جا نمی شن و من دلم می سوزه از اینکه می بینم اینهمه لیاس مارکدارو حتی نپوش...
18 تير 1391

چهل روزگی

عزیز کوچولوی ما سلام سانیار جونم، اول تیر ماه روز چهلم زندگیت بود و به شکرانه سلامتیت برای بچه های بی سرپرست خرید کردیم و رفتیم شیرخوارگاه. دیدن اون بچه ها واقعاً غم انگیز بود حس می کردم بیشتر از کمک مالی به کمک عاطفی نیاز دارن، دلم می خواست وقت بیشتری داشتم و هر روز بهشون سر می زدم ولی شما چنان همه وقتمو پر کردی که از لحظه ای که تصمیم می گیرم کاری انجام بدم مثلاً یه لیوان آب بخورم تا وقتی بتونم ساعتها طول می کشه، امروز از صبح بیست باری نشستم پای کامپیوتر تا الان که موفق یه نوشتن شدم... گل پسزم شکر خدا همه چی مرتبه فقط نفخ و دل دردات ه...
2 تير 1391