گل پسر عزيز ما، سانیارگل پسر عزيز ما، سانیار، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما، سانیار

20 ماهگی مبارک

سلام پسرم، قند عسلم، نفسم سانیار جونم، بیست ماه گذشت از اون صبح دل انگیز اردیبهشت و شما بیست و چهارم دی ماه بیست ماهه شدی مبارک باشه عزیزم. چقدر زود و البته خوب گذشت بیست ماه ... چقدر دلم میخواد بیست سالگیتو ببینم از تصور یه پسر رشید بیست ساله قند توی دلم آب میشه ... میدونم خیلی دور نیست، زندگی عجیب با سرعت میگذره ... پسرکم ماه گذشته شدیدا با دندونات درگیر بودی، صاحب مروارید یازدهم و دوازدهم شدی و چهار دندون نیش در حال جوونه زدنه... دومین شب یلدای زندگیتو تجربه کردی و شب خیلی خوبی بود ... مامی و بابایی و دایی سهراب ده روزی اومدن تهران و باهاشون خیلی خوش گذشت مخصوصا شب تولد بابایی که شما عاشقشی،... یه قرار نی نی سایتی گ...
2 بهمن 1392

کارگاه مادر و کودک

سلام به گل پسر عزیزم سانیار جونم، من و شما به پیشنهاد بابا شاهین، کارگاه مادر و کودک اردی بهشت ثبت نام کردیم و هفته ای دو جلسه دوتایی میریم کلاس خلاقيت. اونجا بازی و شعر و نقاشی و کاردستی ... انجام میدیم و خیلی خوش میگذره. هميشه شاد باشی گلم. ...
22 دی 1392

19 ماهگی مبارک

سانیارم سلام عزیزکم، بیست و چهارم آذر ماه نوزده ماهه شدی مبارک باشه نفسم. پسرم مدتیه پست جدیدی به وبلاگت اضافه نکردم. نه که دوست نداشته باشم! نه که وقت نکرده باشم! اما وقت گذاشتن برای تو...بازی با تو...قدم زدن دست در دست تو...حتی خیره شدن به صورت مهتابی تو وقتی خوابی....لحظه ای از این ها را با دنیا عوض نمیکنم. عاشقانه دوستت دارم سانیارم چون خیلی تاخیر تو نوشتن دارم چندان چیزی یادم نمیاد جز دو تا اتفاق: صاحب مرواریدای نهم و دهمت شدی دست چپت از آرنج در رفت و متخصص ارتوپد جا انداختش دوستت داریم   ...
16 دی 1392

واکسن هجده ماهگی -روزوئولا

سلام گل پسر معصوم و دوست داشتنی ما عزیزکم، بالاخره واکسن هجده ماهگیت رو 27 آبان زدیم. تمام دلخوشیم این بود که تا شش سالگیت از شر واکسن خلاص میشیم ولــــــــــــــــــی این آخرین واکسن و بیماری که بعدش گرفتی اینقدر سخت بود که خاطرش هرگز از ذهنم پاک نمیشه ... سانیارم، من از خیلی قبل تر همش به روزی فکر میکردم که قرار بود تو رو برای واکسن ببرم. شنیده بودم خیلی واکسن سنگینیه و همه ازش سخت تعریف میکردن ... وای اینقدر استرس داشتم که نگو . از خدا خیلی خواستم کمکت کنه تا خیلی اذیت نشی. خلاصه اون روز با کلی دعا و صلوات بهت قطره استامینوفن دادم و با مامی بردیمت مرکز بهداشت، شما متاسفانه بعد از قضیه دستت از هر کی روپوش سفید پوشیده باشه وحشت دار...
10 آذر 1392

18 ماهگی مبارک

سلام بر گل پسر عزیز یک و نیم  ساله ما   امروز هجده ماهه شدی مبارک باشه نفسم   نمی دونم چرا انقدر عجله داشتم هجده ماهت شه؟! شاید به خاطر 18m+ که روی اکثر اسباب بازیا میدیدم! ... خداییش هم از هفده ماهگی رشد فکری و حرکتیت یه جورایی بیشتر شده و دیگه حسابی آقا شدی عزیزکم سانیارم این روزا هر لحظه یه کار جدید و جالب انجام میدی که واقعا نوشتن همشون ازم برنمیاد، فکر کنم باید جای نوشتن فیلمتو بزارم اینجا! . یه بارم نشستم کلی برات نوشتم اومدی نمیدونم چیو زدی که همش پرید! ... عزیزم، این روزا دائم در حال تقلید از مایی و تمام کارامون رو به دقت نگاه میکنی و بعد سعی می کنی ا...
24 آبان 1392

هفده ماهگی مبارک

سلام پسر نازنینم سانیار جونم، بیست و چهارم مهر ماه که عید قربان بود هفده ماهه شدی، مبارک باشه نفسم... عزیزکم، نهم مهر برای سومین بار بردیمت آرایشگاه کوکی موهاتو کوتاه کردی، این بار برخلاف دفعات قبل حاضر نشدی تنهایی بشینی و مجبور شدیم منم روپوش بپوشم بغلت کنم، کلا اون قضیه دستت خیلی ترسوت کرده... دوازدهم مهر من و شما رفتیم پیش مامی اینا و باز خیلی به هردومون خوش گذشت، بابا شاهین هم روز عید اومد و بیست و پنجم سه تایی برگشتیم تهران... همه چی خوب بود جز سرماخوردگی و تب کردن شما. آخه هوا سرد بود و شما هم که همش میرفتی حیاط ببعی عید قربان رو میدیدی! جالبه اول که دیدیش کلی ذوق کردی و رفتی سمتش ولی تا بع بع کرد با ترس دویدی بغل من و دیگ...
9 آبان 1392

دو سال ...

سانیارم، سلام گل پسر عزیزم، دو سال گذشت از شهریور 90، از روزی که برات این وبلاگو ساختم، روزی که اولین مطلبو گذاشتم وقتی شما اومده بودی توی دلم اما هنوز خبر نداشتم،... چه روزای قشنگی با تو گذروندم... دو سال گذشت... به سرعت... و همه لحظه هام رو پر کرده وجود کوچیکت... و این بهترین خاطره هاست... اینجا خاطراتتو برات نوشتم اما آنچه باید از تمام این زیبایی ها ثبت بشه، در جسم و جان و روحمان ثبت است... پسر نازنینم، سانیارم، اگر برات خاطراتمونو می نویسم به خاطر خودمه، که از خوندنشون و یادآوریشون لذت میبرم، میخوام بدونی اگه روزی ناتوان بشم... اگه روزی پیر شم... هیییییچ توقعی از تو ندارم... هرگز بهت نمی...
13 مهر 1392