... شايد دليل دير اومدن تو
ماماني بعضي وقتا با خودم فكر مي كنم نيومدنت يه جور تنبيه هست واسه من...
آخه مي دوني عيد سال 88 بود كه تصميم گرفتيم يه ني ني داشته باشيم، البته بابايي خيلي اصرار داشت و من فكر مي كردم هنوز زوده ... خلاصه فقط يه بار اقدام كرديم و حدود يه هفته بعدش من يه مريضي سخت گرفتم حتي چند روز بيمارستان بستري شدم و كلاً قضيه ني ني فراموشمون شد. وقتي بعد از حدود يك ماه كمي بهتر شدم و برگشتم سر كارم تازه يادم افتاد چند روزيه عقب انداختم ولي فكر كردم شايد تأثير بيماريم بوده! مريضيم خوب شده بود ولي همش بي حال بودم و حالت تهوع داشتم چقدر هم اشتهام خوب شده بود و غذا مي خوردم !! تا اينكه يكي از همكارام بهم گفت نكنه حامله اي؟!!! واي نه ! من كلي دارو مصرف كردم كه واسه بارداري خطرناكن ...
خلاصه كه فرداش بي بي چك دو خط پررنگ داشت و آزمايش خون هم مثبت بود. حالا من و بابايي غصه دار ترين آدماي روي زمين بوديم! با اوون آمپولا و قرصا اگه ني ني مي موند حتماً مشكل داشت. بايد از بين مي رفت ...
چي كشيديم سر سقط ... قانون مي گه بايد جنين چهار ماهه باشه و كاملاً معلوليتش محرز شه بعد پزشك قانوني اجازه سقط بده !
من با اون حال و روز و ويار شديد چطور مي تونستم دو ماه ديگه صبر كنم؟ مجبور شدم از قرص استفاده کنم و وقتی خونریزی شروع شد رفتم پیش دکتر برای کورتاژ . دکتر بعد معاینه فرستادم سونوگرافی و اونجا وقتی خانم دکتر گفت " قلب جنین وایستاده " یهو تمام غم عالم ریخت توو دلم. با ناراحتی پرسیدم مگه قلب داشت؟! و فکر کردم چقدر دوستش داشتم ! ... دیگه کاری نمی شد کرد صبح فرداش عمل شدم و یه شب بیمارستان خوابیدم و پس فرداش رفتم سر کارم.
این تصمیم و خودم گرفته بودم چون نی نیمو خیلی دوست داشتم و نمی خواستم سالم نباشه.
حالا گاهي با خودم فكر مي كنم نكنه خدا ازم ناراحته كه ديگه بهم ني ني نميده؟ شايد بايد نگهش مي داشتم؟ ...
خدا جون لطفاً منو ببخش و يه ني ني سالم بهم بده ...