گل پسر عزيز ما، سانیارگل پسر عزيز ما، سانیار، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما، سانیار

بدون عنوان

ني ني جونم خيلي داغونم . حالت تهوع بيچارم كرده، بي حالي دائمي و كمردرد گاه و بيگاه هم كه نگو ! امروز يواشكي رفتم توو آبدارخونه كلي گريه كردم ! ببخشيد مي دونم گريه برات خوب نيست ولي از شدت تهوع نمي دونستم چيكار كنم !!! مي دوني هنوز همكارام نمي دونن شما توو دلمي و  احتمالاً فكر مي كنن مريضي صعب العلاجي چيزي گرفتم چند وقته اين ريختي شدم ! ... همش مي گن پاشو برو خونه استراحت كن ولي من با خودم مي گم اين حال و روز كه با يكي دو روز استراحت خوب نميشه، پنجشنبه و جمعه استراحت كردم اين حال شنبمه ! حداقل يه ماهي بايد مرخصي بگيرم، اونم كه نميدن ... تازه خونه بمونم افسردگي هم به دردام اضافه مي شه! ...  هر كي هر چي...
23 مهر 1390

بدون عنوان

ني ني جونم، خيلييييييييي حالم بده . البته حال جسميم. حالت تهوع بيچارم كرده...............  همه چي بو مي ده! ........ چقد بي حالم..... ولي باز خوشحالم تو رو دارم ! راستي دست باباييت درد نكنه خيلي هوامو داره. من كه ديگه نمي تونم كار خونه انجام بدم همه كارا رو بابايي مي كنه. خوش به حالت خيلي بابات مهربونه! ...
16 مهر 1390

بدون عنوان

كوچولوي من ببخش چند روزه نيومدم چيزي بنويسم واست. آخه به خاطر بودنت توو دلم خيلي بي حال ميشم. همش دوست دارم بخورم و بخوابم! ني ني جون تو رو خدا باعث نشي چاق شم ! حالت تهوع هم كه دائم دارم با اينكه خفيفه ولي اذيت مي كنه... راستي ديروز توو يه جلسه مهم كاري با من شركت كردي! اولين بار بود با سر و وضع داغون مي رفتم جلسه. شلوار جين گشاد و كفش اسپرت اصلاً مناسب نبود! صورتم هم كه جوش زده! با اينكه قد يه كنجدي ولي شلوارام واسم تنگ شدن و لباس فرم هم نمي تونم بپوشم. به خاطر سمتمه كه كسي ايرادي به لباس پوشيدنم  نمي گيره ولي فكر مي كنم به زودي بايد برم دنبال شلواراي بارداري! ...   ...
11 مهر 1390

اولين ويزيت

كوچولوي عزيز من! ديروز رفتم سونو، آقاي دكتر ساك حاملگيو نشونم داد ولي شما اونقد كوچيك بودي كه ديده نمي شدي! اما دكتر گفت جات خيلي خوبه!   حالا سه هفته ديگه باز ميريم پيشش هم خودتو ببينيم هم قلب كوچيكتو !   دكتر چند تا توصيه هم بهمون كرد از جمله اينكه من  ديگه نبايد رانندگي كنم و مسافرت هم تا سه ماه ممنوع ! اشكالي نداره، شما سالم باش من به خاطرت هر كاري مي كنم.     ...
6 مهر 1390

+++ تست +++

سلام كوچولوي من  خيلي خوشحالم خيييلييييييييييي  آخه شما اومدي توو دلم  ديروز دوباره آزمايش خون دادم، يه ساعت بعدش زنگ زدم آزمايشگاه، مسئولش گفت: دوست داري نتيجه چي باشه؟ گفتم: مثبت. گفتش: مثبته ! هوراااااااااااااا سريع زنگ زدم دكتر وقت گرفتم واسه امروز. چند ديقه بعدش بابايي شما اومد خونه . من رو شكمم نوشته بودم:    بابا من اينجام      وقتي ديدش بغلم كرد و كلي خوشحالي ... مي دوني تو بهترين باباي دنيا رو داري و من بهترين همسر دنيا رو. خيلي از اومدنت خوشحاله حتي بيشتر از من!  ديشب مي گفت دلش مي خواد به همه بگه ولي ازش خواستم چند روز ديگه صبر كنه! ...
5 مهر 1390

تست خون

فرشته کوچولوی من، دیروز مامانی نتونست تا تموم شدن ساعت کاری صبر کنه و با اینکه آخر ماه بود و امروز هم پنجشنبه و off بود کاراشو نصفه نیمه جمع کرد و زودتر مرخصی  گرفت رفت آزمایشگاه. دو ساعت بعدش که زنگ زد جوابو بپرسه مسئول آزمایشگاه گفت " شما مشکوک به بارداری هستید، چند روز دیگه دوباره آزمایش بدید" ... مثل اینکه انتظار ما تمومی نداره ! بالاخره هستی؟ نیستی؟ ... ...
31 شهريور 1390

بي بي چك

يه بي بي چك از ماه پيش داشتم كه چند روز بود به خاطرش با خودم درگير بودم ! يه دلم مي گفت استفاده اش نكنم باز حالم گرفته مي شه ... يه دلم مي گفت بزار اينم استفاده كنم ديگه نداشته باشم خيالم راحت شه ... ! امروز 5 صبح از خواب پريدم و ديگه تصميم مو گرفتم! ... سريع دو خط ظاهر شد! يعني درست مي ديدم؟ خدايا يعني مثبته؟ ... قبلاً فكر مي كردم اگه مثبت شه از خوشحالي جيغ بكشم ولي حالا گيج و منگ بودم، باورم نمي شد، يعني تو اومدي توو دلم؟  خواستم تا مطمئن نشم به بابايي نگم، گناه داشت اگه اشتباه مي شد و الكي خوشحالش مي كردم! ولي تا رفتم توو اتاق بيدارش كردم! حالا تصور كن بابايي خواب آلود چشاشو نصفه باز كرده و من بي بي چك...
30 شهريور 1390

... شايد دليل دير اومدن تو

ماماني بعضي وقتا با خودم فكر مي كنم نيومدنت يه جور تنبيه هست واسه من... آخه مي دوني عيد سال 88 بود كه تصميم گرفتيم يه ني ني داشته باشيم، البته بابايي خيلي اصرار داشت و من فكر مي كردم هنوز زوده ... خلاصه فقط يه بار اقدام كرديم و حدود يه هفته بعدش من يه مريضي سخت گرفتم حتي چند روز بيمارستان بستري شدم و كلاً قضيه ني ني فراموشمون شد. وقتي بعد از حدود يك ماه كمي بهتر شدم و برگشتم سر كارم تازه يادم افتاد چند روزيه عقب انداختم ولي فكر كردم شايد تأثير بيماريم بوده! مريضيم خوب شده بود ولي همش بي حال بودم و حالت تهوع داشتم چقدر هم اشتهام خوب شده بود و غذا مي خوردم !! تا اينكه يكي از همكارام بهم گفت نكنه حامله اي؟!!! واي نه ! من كلي دارو مصرف كرد...
29 شهريور 1390

اقدام براي آمدن تو

عزيز دلم سلام مي دوني بابايي خيلي وقت بود كه مي خواست شما بياي پيشمون ولي من زمستون سال گذشته بود كه بالاخره تصميم آوردنتو گرفتم.  رفتم پيش دكتر و كلي آزمايش و چكاب و معاينه... همه چي اوكي بود و مصرف فوليك اسید رو هم شروع كردم. يه سفر دو نفره هم با بابايي رفتيم دوبي تا از لحاظ روحي هم شارژ باشيم ! خلاصه اسفند ماه سال گذشته مشغول اين كارا بوديم و عيد هم با خونواده ماماني رفتيم مشهد و از امام رضا يه فرزند سالم و صالح خواستيم. اولين اقداممون اواخر فروردين بود و ارديبهشت وقتي ديديم نيستي خيلي حالمون گرفته شد ولي باز خواستيمت اما حالا بعد از پنج ماه هنوزم نيستي!   مي دونم هر وقت خدا بخواد...
28 شهريور 1390