سی روز مانده
قند و عسل من سلام، خوبی گلم؟
فقط سی روز تا اومدن تو مسافر کوچولوی ما مونده، چه حس عجیبی دارم،این روزها بیشتر از همیشه سعی می کنم به زایمان فکر نکنم و آن وقت شب و روز هم دارم به اون فکر می کنم! گاهی که دلم درد می گیره، می ترسم. هرچند می دونم اینا دردهای واقعی نیستند و فقط تمرین بدن برای زایمان هستند اما چیزی از نگرانی ام کم نمی شه. یهو استرس می گیرم و با خودم فکر می کنم الان به دنیا میای و من هنوز هیچکار نکردم! بعد سعی می کنم به خودم آرامش بدم و به اتاقت که آماده ورودته به خریدا و کارایی که انجام دادیم فکر کنم و بگم کاری نمونده! همه چی آمادست! ... می دونی که از درد، زایمان، خون یا این چیزها نمی ترسم، یه جورایی از خود ترس می ترسم. می ترسم در روزی که باید شجاع تر از همیشه باشم، بترسم و غش کنم! شایدم اسمش ترس نیست یه جور استرسه یا حسی که تا به حال تجربه اش نکرده بودم، هر وقت به اون روز فکر می کنم اشکام می ریزن نه از ناراحتی نه از ترس نه از نگرانی ، از فوران احساسات! ... دلم می خواد زودتر این سی روز هم بگذره و بیای بغلم عزیز دلم.
خداجونم ! این روزها بیشتر هوامو داشته باش. بیشتر از همیشه محتاج لطف تو هستم. قلبمو آرام کن، ای خالق من و فرزندم!