گل پسر عزيز ما، سانیارگل پسر عزيز ما، سانیار، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما، سانیار

بيست روز ...

سانيار عزيز من سلام گل پسرم امروز بيست روزه كه به دنيا اومدي... راستش ياد روزي افتادم كه اومدم اينجا نوشتم بيست روز به آمدنت مانده و حالا خدا رو هزار مرتبه شكر كه از بودنت مي نويسم ... عزيز دلم، من توو اين بيست روز كلي چيز ياد گرفتم مثلاً الان مي تونم لباستو و پوشكتو عوض كنم و به راحتي بغلت كنم و بهت شير بدم يا بخوابونمت... روزاي اول كه مي ترسيدم بهت دست بزنم! خوب چون اين روزا خيلي سرگرم بچه داريم و كمتر فرصت مي كنم بيام خاطرات با تو بودنو بنويسم فهرست وار از اين بيست روز برات مي گم: شما بيست و چهارم ارديبهشت به دنيا اومدي و بيست و پنجم اومديم خونه، ولي شبش دوباره با بابات و مامانم برگشتيم بيمارستان چون نگران شده بودم كه پوش...
14 خرداد 1391

انتخاب نام تو

سانیار عزیز من سلام، این اولین باره بعد از به دنیا اومدنت به تو از تو می نویسم و چه احساس قشنگیه اینکه الان مثل یه فرشته کنار من خوابیدی و می تونم با نگاه کردنت از خوشی به آسمونا برم... عزیزم انتخاب اسم تو سخت ترین کار دنیا بود، نه ماه من و بابای خوبت بهش فکر کردیم، مخصوصاً از روزی که جنسیتت مشخص شد شبانه روز در این مورد فکر می کردیم، تقریباً تمام اسمای سایت ثبت احوالو با معنی و فراوانی حفظ شدیم! سی دی و کتاب نام گرفتیم و چندین بار خوندیمشون، اینکه اسمت ایرانی باشه، معنی خوبی داشته باشه، قدیمی نباشه، نامأنوس نباشه،فراوانیش زیاد نباشه، به اسم من یا بابات و مهمتر به فامیلیت بیاد، توو فامیل کس دیگه ای این اسمو نداشته باشه و...
4 خرداد 1391

زایمان، شیرین ترین سختی دنیا

بالاخره روز موعود رسید ... روز قبلش آخرین کارهای باقیمانده رو هم انجام دادیم، من آرایشگاه رفتم و موهامو کوتاه و مرتب کردم ، چند بار ساک بیمارستان و دوربین فیلمبرداری و عکاسی و چک کردیم و خلاصه حدودای یک شب بود که رفتیم بخوابیم ولی مگه خوابمون می برد؟ چهار صبح بلند شدم و قران خوندم و دعا کردم تا پنج که شاهین و مامانم بیدار شدن، بعد هم بابا و سهراب و مامان جون اومدن و باهم رفتیم بیمارستان لاله. حدود شش صبح رسیدیم و من و شاهین رفتیم بخش زایمان... همه چیز خیلی سریع پیش رفت چند تا سوال ازم پرسیدن و صدای قلب بچه رو چک کردن و ضربان قلب و فشار خون خودمو و بعد گان پوشیدم و بهم سرم و سوند زدن. راستش از سوند وحشت داشتم ولی بر...
1 خرداد 1391

فردا تو میایی

سلام عزیز دل مامان، حالت چطوره گلم؟ ما که در تکاپوی آمدن تو مسافر کوچولو هستیم، من آخرین لحظات بارداری رو سپری می کنم و پر از التهاب و هیجانم، راستش فکر می کنم دلم برای این روزا، تکونات، لگد زدنات، سکسکه هات، ... تنگ میشه و از طرفی خیلییییی خوشحالم که فردا انشالا میای بغلم. راستی امروز روز مادره و یه جورایی سالگرد عقد من و بابات، ما بیست و چهارم تیر ماه هشتاد و پنج عقد کردیم، روز ولادت حضرت فاطمه، حالا شما انشالا فردای روز ولادت حضرت فاطمه به دنیا میای، بیست و چهارم اردیبهشت نود و یک. منم روز تولدم بیست و چهارمه، خرداد ماه. همونطور که متولد سال نهنگ و اردیبهشتی بودنت مثل باباته! به نظر من که جالبه! من و بابا امروز به دو ت...
23 ارديبهشت 1391

سه روز مانده!

سلام عسلم، سلام پسر نازم، سلام وروجک 3300 گرمی! حالت چطوره؟ عزیزم دیروز من و بابا رفتیم دکتر و من تا آقای دکترو دیدم گفتم که شما تکونات کم شده و نگرانم، دکتر مثل همیشه فشار خون و ورم و ضربان قلب منو چک کرد که شکر خدا باز طبیعی بود بعدم صدای قلب شما رو که اونم نرمال بود، بعد از رو شکمم معاینت کرد و گفتش شما تصمیم داری زودتر بیای! و مارو فرستاد پیش دکتر قدوسی که نوار قلبتو بگیریم و یه تست بدیم که جواب اون تست تعیین کننده روز تولدت باشه، بماند چه استرسی کشیدیم تا غروب که نوبتمون شد و رفتیم سونو و نوار قلب، می دونم یه کم تست سختی برات بود و اذیت شدی ولی شکر خدا جوابش خوب بود و همه چی نرمال بود، تلفنی به دکتر مهدیزاده اطلاع دادم و تاریخ زا...
21 ارديبهشت 1391

ده روز مانده

سلام مامانی، سلام گل پسرم، خوبی عزیز دلم؟ مامان و بابا که توو استرسن شدید! آخه از دیروز تکونای شما خیلی کم شده، می دونیم طبیعیه و نشونه نزدیک شدن روز تولدت ولی حس این روزا حس خاصیه که باید منتظر یه مسافر کوچولو باشی تا درکش کنی، ... می دونی وقتي اوايل بارداري بودم، فكر مي‌كردم اونایی كه هفته 38 و 39 بارداري هستند (يعني يه چيزي توو مايه‌هاي هزاران سال ديگه!) چه كار مي‌كنند و چه حالي دارند؟ می تونن زندگی عادیشونو داشته باشن یا نه؟ حالا خودم رسيده‌ام به اون تصور دور و دست‌نيافتني ، همه چي مثل هميشه است، فقط  كندتر و سنگين‌تر. یه حس و حال خاصیه پر از هیجان و التهاب،...
18 ارديبهشت 1391

پس انداز سلامتی

سلام پسرم، سلام عسلم، سلام مامانی، چه خبرا؟ خوبی گل من؟ عزیزم، من و بابای خوبت مثل تموم مادر و پدرا همیشه سعی کردیم هر کاری می تونیم برات انجام بدیم و چیزی کم نزاریم، یکی از اون کارا بستن قرارداد با بانک خون بند ناف رویان بود که دیروز انجامش دادیم، حالا انشالا روز به دنیا اومدنت نمایندشون میاد بیمارستان خون بند نافتو می گیره و بعد فریزش می کنن تا اگر خدای نکرده یه وقت بهش نیاز پیدا کردیم ازش استفاده کنیم. از کارای مربوط به قبل از اومدن تو این آخریش بود و شکر خدا دیگه آماده آماده ایم برای ورودت. فقط دو هفته دیگه موندا   ...
14 ارديبهشت 1391

آخرین سونوگرافی

سلام پسرک نازم، سلام عسل مامان، سلام عزیز 2800 گرمی ما، خوبی گلم؟ عزیزم دیروز من و بابای شما رفتیم دکتر و آخرین سونوگرافی هم انجام شد، دیگه به امید خدا دفعه بعدی خودتو میبینیم نه تصویرتو. شکر خدا باز همه چی نرمال بود و وزن شما هم دو کیلو و هشتصد گرم بود که آقای دکتر گفت نرماله، فقط یه کم آب دورت کم شده بود که من باید مایعات بیشتر بخورم، حالا از دیشب کلی مایعات خوردم و شما شاید به خاطر همین امروز شدی آقای سکسکه! الهی قربونت بشم. در مورد تاریخ زایمانم دکتر گفتش بهتره به جای بیست و نهم که جمعه است بیست و هشتم باشه و بابایی با اینکه دلش می خواست شما روز تولدش به دنیا بیای سریع پذیرفت و حالا فقط 17 روز موند بیای بغلم. خیلی دوس...
11 ارديبهشت 1391

بیست روز مانده

سلام مامانی، سلام پسر گلم، خوبی نفسم؟ فقط بیست روز تا اومدن تو مونده، تنها بیست روز عمرم که برای گذشتنش عجله دارم و ندارم!!! عجیبه جمع این دو حال متناقض در قلب عاشق یک زن! این روزا لحظات ناب و پر نوسان و پرالتهاب و پر استرسی رو می گذرونم، زودتر بیایی و با خودت دنیایی از شیرینی و خوشی بیاری؟! یا بیشتر بمونی تا مامان بتونه این بی قراری های دلشو آروم کنه و با شور و التهاب و هیجان این تجربه جدید کنار بیاد؟ و تو از کجا بدونی که التهاب مادر شدن یعنی چی؟ و از کجا بدونی که بغل کردن نوزادی که همه رگ و گوشت و خون و پوستش را ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظه توو وجودت پروروندی و قراره چشم در چشم تو بدوزه و نفس به نفس پر ...
9 ارديبهشت 1391